آغاز
«آزادی یعنی چه؟» این پرسشْ نخست بسیار روشن و ساده مینماید. گویا پر-واضح است که آزادی یعنی آنچه که میخواهی، بتوانی بگویی یا بکنی یا داشته باشی؛ آن هم بی هیچ لکنت و ترس و کم-و-کاستی. اما آیا ما در خواستنِ این «خواست» هم آزاد-ایم؟ این خواست از کجا سر برمیآورد؟ چرا ما در یک موقعیت ویژه چیزی ویژه را میخواهیم؟
میوهی ممنوعه
برای گشودن موضوع شاید بهتر باشد از اسطورهی آفرینش در دینهای ابراهیمی بیاغازیم. تصور کنید آدم و حوا در بهشتی نامتناهی با اختیارها و آزادیهای نامتناهی چشم میگشایند. هر آنچه که بخواهند حاضر است، هر آنچه بخواهند میتوانند. هیچ مانع و مرزی وجود ندارد. آیا در چنین وضعی آزادی معنایی دارد؟ آیا این دو انسان هرگز به این موضوع میاندیشند که تا چه حدی از آزادی برخوردار-اند؟ آیا درکی از آزادی خود دارند؟ اصلاً آیا مفهومی به نام «آزادی» در ذهنشان نقش بسته است؟ به باور من خیر. آنها احتمالاً هرگز به این نمیاندیشند که آیا آزاد-اند یا نه، آیا اختیار دارند یا نه. اما در این اختیارِ نامتناهی و بیحد-و-مرز، ناگهان سر-و-کلهی یک درخت ممنوعه پیدا میشود. حال این دو انسان همهی آن اختیارهای نامتناهی را دارند، به جز یکی. در میان این دریای بیکرانِ اختیار، تنها یک نقطهی کوچک وجود دارد که اختیارشدنی نیست. هر کاری میتوانند بکنند، جز این یک کار کوچک را. تازه حالاست که مفهوم آزادی در ذهن آدم و حوا نقش میبندد. اکنون برای آنها معیاری برای سنجش آزاد بودن یا نبودن وجود دارد. حالا آنها با خود میاندیشند اختیاری ندارند، مگر اینکه بتوانند این میوهی ممنوعه را اختیار کنند. آزادیِ آنها تنها و تنها در چیدن همین میوهی ناچیز متعین خواهد شد، و نه هیچ چیز دیگری. پس شاید بتوان گفت که گناه و ممنوعیت خودِ احساس آزادی است؛ چیزی که گویا پولس نیز در نامهش به رومیان اشارهای بدان دارد وقتی که میگوید «تا زمانِ وضعِ شریعت، گناه در جهان بود، لیک آنگاه که شریعت نباشد، گناه در شمار نمیآید.» (سیار، ۵:۱۳) به بیان دیگر این شریعت یا ممنوعیت یا همان «دست نزنید!» است که با احساس آزادی (گناه) همسنگ میشود.
قانون سوم نیوتن
به نظر میرسد احساس آزادی از قانون سوم نیوتن پیروی میکند. این قانون میگوید هرگاه جسم اول به جسم دوم نیرویی در جهتی خاص وارد کند، جسم دوم هم نیرویی به همان اندازه و دقیقاً خلاف جهت به جسم اول وارد میکند. پس حوا و آدم در بهشت مانند جسمی لَخت در فضا هستند که هیچ نیرویی بدانها وارد نمیشود. اما به محض آشکار شدن میوهی ممنوعه، گویی نیرویی از یک سو بر آنها اعمال میشود. نیرویی که میگوید «سیب را نخور!». پس از سوی آنها هم نیرویی (خواستی) در خلاف جهتِ این نیرو ظاهر میشود که میگوید «سیب را بخور!». شاید پیش از آن حوا و آدم اصلاً تمایلی به خوردن سیب نداشتند، اما این ممنوعیت، میل آنها را به سوی خود جلب کرد و بدانها یادآوری نمود که این سیبِ ممنوعه چه خواستنی مینماید. دیگر هیچ نمیخواستند مگر خوردن همین میوهی منعشده را.
این ساز-و-کارِ قانون سوم میتواند بخشی از موقعیتهای تاریخی ما را تشریح کند. جاهایی از تاریخ که اجباری را، همچون یک نیرو، بر انسانی اعمال کردهاند، آزادی در نزد او به شکلِ مخالفت با آن اجبار تصویر شده است. یعنی چه؟ یعنی فرضاً اگر شما انسانی را به برداشتن حجابش وابدارید، او داشتن حجابی هرچه پوشیدهتر را به معنای آزادی خود میپندارد. اگر شما او را به داشتن حجابی پوشیده مجبور کنید، او آزادی را در هرچه ناپوشیدهتر بودن خود مییابد. اگر او را از به-کار-بردنِ زبانی خاص محروم کنید، او بهکارگیریِ هرچه بیشترِ آن زبان را در ابعاد مختلفِ زندگییش بهمثابه آزادی میپندارد. اگر او را وادار به یادگیری زبانی کنید، او فرار از یادگیریِ آن را آزادی خود میداند. اگر او را از داشتن باوری منع کنید، او باورمندی بدان را به معنای آزادی خود تعریف میکند. اگر او را وادار به داشتن باوری کنید، او کفر ورزیدن بدان را عین آزادی خود میداند. اگر او را از خواندن کتابی منع کنید، او خواندن آن کتاب را به معنای آزادی خویش خواهد پنداشت، اگر او را از خوردن یا آشامیدن چیزی منع کنی، او خوردن یا آشامیدن آن را عینیت آزادی خود مییابد و... این مثالهای پر-شمار احتمالاً بدیهی و قابل درک به نظر میرسند. اما این ساز-و-کار میتواند ابعاد پیچیدهتر و عجیبتری بیاید. به چه معنا؟ مثلاً فرض کنید دو صورت کلی اجتماعی به عنوان زن و مرد تعریف میشود و زنان از مرد بودن منع میشوند و مردان از زن بودن. در وهلهی نخست به نظر میرسد که چنین ممنوعیتی، بیمعنا و بیاهمیت است. اما واقعیت چیز دیگری میگوید. در کمال تعجب پس از چندی، بهتدریج شماری از دو جنس، آزادی خود را در انکارِ جنسیتِ خویش و سوگیری به سمت قالبهای جنسیتیِ مخالف تعریف میکنند. برای شماری از زنان هر چه بیشتر مرد شدن عین آزادی است و برای شماری از مردان هر چه بیشتر زن شدن برابر با آزادی است. (رها از اینکه چه میزان از این تعریفها برساختهاند)
تا کنون تنها از مفهوم آزادی نزد آدمها سخن گفتیم. اما باید در نظر داشت که این آزادی فقط در ساحت مفهوم و احساس باقی نمیماند و همانطور که شرح داده شد، اندکاندک بدل به نوعی «خواست» و یا شاید حتا «میل» میشود. خواستی که خواستیدنش برای ما مترادف با آزادی و اختیار و انتخاب است.
فوران فردیت
تا به اینجا ما از ممنوعیتهای یکسویه سخن گفتیم. گویی که فرد در تمام سویههای دیگر آزاد است و تنها از یک سویهی خاص محروم گردیده. اما بیایید تصور کنیم شمار این سویههای ممنوعه و نیروهای وارده همینطور بیشتر و بیشتر شود، تا بدانجا که فرد از متداولترین شیوههای تعینیابی در جهان بیرونی منع شود و اغلبِ سویهها به روی او بسته شود. در این صورت فردْ آزادیِ خویش را در انکارِ تمامیتِ جهانِ بیرونی مییابد؛ یعنی هر آن چیزی یا کسی یا مفهومی که غیر از خود اوست و در بیرون از وی و تعریفهای شخصییش قرار دارد؛ چیزهایی که راهبندهایی بر مسیر آزادییش میپندارد و نادیده گرفتن آنها را برابر با آزادی میانگارد؛ راهبندهایی مانند قراردادهای اخلاقی و ارزشی و عرفی و هنجاری و اجتماعی و...
عنانگسیختگی خودخواهیها سبب شده است که به جان یکدیگر افتند و بر سر «خورشید و نور» با یکدیگر گلاویز شوند. و دیگر نمیدانند که از اخلاقیاتی که تا کنون حاکم بوده است چگونه حد-و-مرز و راهبند و پروایی بر سر راهِ این خودخواهیهای سرکش بگذارند. همین اخلاقیات سبب شده بود که چنین نیروی شگرفی بر هم انباشته شود و [این] کمان چنین تهدیدآمیز کشیده شود. اما اکنون آن اخلاقیات را «از سر گذراندهاند» و میگذرانند. اکنون آن لحظهی خطرناک و ترسناک فرارسیده است که در آن زندگانیای بزرگتر و پیچیدهتر و پردامنهتر، اخلاقیاتِ کهن را پشت سر میگذارد. [در این ماجرا] «فرد» پدید آمده است که ناگزیر از قانونگذاری برای خویش و پروردن شگردها و ترفندهای پاییدن و افرازیدن و رهانیدنِ خویش است. حال دیگر هیچ در میان نیست مگر «برای چه»ها و «با چه»های تازه. دیگر هیچ قاعدهی همگانی در کار نیست. بد فهمیدن و خوار شمردن [یکدیگر] دست در دست هم نهادهاند. تباهی و فسادْ هولناکانه با بلندترین آرزوها در هم گره خوردهاند. {...} همه چیز در پیرامون {...} تباه است و تباهیآور و هیچ چیزی دو روزی بیش نخواهد پایید، مگر یک گونه از انسان: انسانی گرفتارِ دردِ میانمایگی. تنها میانمایگانْ بختِ دوام بخشیدن و پراکندنِ تخمهی خویش را دارند.
نیچه | فراسوی نیک و بد | پ۲۶۲ | ت داریوش آشوری
مانع درونی
در چنین موقعیتی آدمها تمام جهان را در یک سو و خود را، بهتنهایی، در سوی دیگر میپندارند و جهانی ذهنی حولِ محورِ خود برمیسازند که در آن آزادانه قانونهای ذهنی خود را برقرار میکنند و دیگران با دیگربودگیهایشان موجوداتی بیگانه و متخاصم با این «جهانِ آزادِ» ذهنی تصور میشوند؛ به خیالِ اینکه دیگر دستکم در این جهان از آزادیِ تمام برخوردار-اند. اما در کمال شگفتی در این جهان درونی نیز با راهبندها و مرزها روبهرو میشوند. وقتی چیزی را میخواهند انگار فقط بخشی از آنها چنین چیزی را میخواهد و بخشهای دیگرشان با آن همرای نیستند و چیز دیگری میخواهند. اینجاست که شکافی میان «خواست» و «اراده» (یا اختیار) پدیدار میشود، چرا که به تجربه درمییابند که الزاماً هر آنچه که میخواهند را نمیتوانند اراده کنند. مثلاً میخواهند دیگر سیگار نکشند، اما نمیتوانند؛ میخواهند کمتر بخورند، نمیتوانند؛ میخواهند ورزش منظم کنند، نمیتوانند؛ میخواهند کتاب بیشتری بخوانند، نمیتوانند و...
بدن فرمانِ نفس را بیدرنگ اطاعت میکند، اما نفس از امرِ خویش سر باز میزند. آنگاه که نفس به دست، فرمانِ حرکت میدهد، امر او با چنان سرعتی اطاعت میشود که میان فرمان و اجرای آن نمیتوان تمیز داد. نفس، نفس است و دست، پارهای از بدن. اما آنگاه که همین نفس به خود فرمان میدهد که چیزی را اراده کند، با اینکه این دو یکی هستند، حکمش اطاعت نمیشود. {…} نفس تا آنجا که اراده میکند، فرمان میدهد و تا آنجا که اراده نمیکند، فرمان اطاعت نمیشود؛ زیرا اراده فرمان میدهد که ارادهای تحقق پذیرد و تنها به خودْ فرمان میدهد و نه به ارادهای دیگر. بنا بر این، دلیلِ عدم اجرای فرمان، آن است که ارادهی تامّ بر آن تعلق نگرفته است.
آگوستین | اعترافها | د۸ پ۹ | ت سایه میثمی
نخواستن
هنگامی که «فرد» از یافتن آزادی مطلق حتا در درون خود سرخورده میشود، تنها قلمروی که ارادهی آزادِ خود را در آن کارگر میبیند قلمروِ «نخواستن» است. او به تجربه درمییابد که تا زمانی که چیزی نخواهد، مانعی هم پدیدار نمیشود؛ پس آزادیِ خود را، آزادیای منفی و رها از خواستنها تعریف میکند و برای آنها صورتبندیهایی عرفانی میيابد.
اگر از ابتدا این سفر تاریخی را مرور کنیم، میبینیم که فرد از یک اختیار مطلق به سوی یک نخواستن مطلق حرکت کرده است؛ سفری از بیرون به درون که بار دیگر او را به همان نقطهی آغازین رسانده است؛ یعنی جایی که باز هم فرد نمیتواند مفهومی از آزادی در ذهن داشته باشد؛ چراکه چیزی نمیخواهد و طالب عینیتی در جهان بیرونی نیست تا به واسطهی آن دریابد که تا کجا اجازهی تعینبخشی به خود را دارد و میتواند احساس آزادی داشته باشد.
بالاترین چیزی که اراده کردن میتوانست به آن دست یابد، سرکوب بود. زیرا ناتوانی اراده، عجزش در ایجاد قدرت واقعی، در شکست مداومش در جدال با خود، جدالی که در آن قدرت «میتوانم» خود را تضعیف میکند، ارادهی معطوف به قدرت بیدرنگ به ارادهی معطوف به سرکوب بدل میشود.
هانا آرنت | میان گذشته و آینده | ت سعید مقدم
دوراهی
تا اینجا دریافتیم که جدا از اینکه آزادی مطلق (به معنای نبود هیچ محدودیتی) برای انسان ممکن است یا نیست، اگر چنین آزادیای محقق شود، در لحظهی تحقق از معنا تهی میشود و ما دیگر احساس آزادی نخواهیم داشت. پس یا ما واقعاً آزاد-ایم اما احساس آزادی نمیکنیم و یا احساس آزادی میکنیم، اما واقعاً آزاد نیستیم. آیا این تناقض ظاهری و این دوراهی حلشدنیست؟
احساس آزادی
تا بدینجا میدانیم که احساس آزادی تنها با وجود ممنوعیت و مرز است که ادراک میشود و میدانیم که دستکم بخشی از خواست ما نیز وابسته به ممنوعیت و مرزهاست. پس برای زنده نگهداشتن خواست و احساس آزادی در خود، ناگزیر از به رسمیت شناختن مرز و ممنوعیتایم. اما میتوانیم به جای از بین بردن مرزها، و به تبع آن از بین بردن احساس آزادی، خودِ مرزها را فراتر ببریم. یعنی از مرزها عبور نکنیم، بلکه مرزها را با خود فراتر ببریم.
حد میبایست ملغا شود و همزمان ملغا نشود. اگر ملغا شود، شدن نوعی شدنِ نامتناهی {و ناممکن} است، اگر ملغا نشود، شدن هرگز از اینکه نوعی شدن {ثابت و تغییرناپذیر} باشد بازنمیایستد. این تناقض فقط میتواند از طریق مفهومِ میانجیگرانهی یک توسعهی نامتناهیِ حد برطرف شود. حد برای هر نقطهی بخصوصی ملغا میشود، ولی بهطور مطلق ملغا نمیشود بلکه فقط تا بینهایت رو به بیرون فشار میآورد [یا گسترش مییابد]. بنا بر این، مرزمندی (ای که تا بینهایت گسترش یافته باشد) همان شرطی است که منحصراً تحت آنْ «من» بهعنوان «من» میتواند نامتناهی باشد.
شلینگ | نظام ایدئالیسم استعلایی | p383 | ت مسعود حسینی
آزادی واقعی
با همهی اینها میتوان گفت که ما فقط زمانی بهواقع آزاد هستیم که احساسِ چنین آزادیای را نداشته باشیم. مثلاً آیا مردان از روسری سر نکردن احساس آزادی میکنند؟ به باور من خیر. آیا بزرگسالان مانند کودکان از سیگار کشیدن احساس آزادی میکنند؟ به باور من خیر. آیا زنان همچون مردان از پوشیدن لباس زنانه احساس آزادی میکنند؟ به باور من خیر. آیا یک یهودی از دینورزییش در اسرائیل همانقدر احساس آزادی میکند که در آلمان نازی؟ به باور من خیر.
پس شاید بتوان گفت در آن نقطهای که ما احساس آزادی میکنیم، همان نقطهایست که به واقع آزاد نیستیم؛ آنجایی که روسری نداشتن به ما احساس آزادی میدهد، آنجایی که تقدسزدایی از یک باور به ما احساس آزادی میدهد، آنجایی که یک بوسه، یک لمس، یک نوشیدنی به ما احساس آزادی میدهد، آنجایی که انتشار و خواندن یک کتاب یا ساختن و دیدن یک فیلم به ما احساس آزادی میدهد، کمتر احتمال میرود که ما چنین کاری را از سر آزادی انجام داده باشیم؛ حتا اگر خود چنین بپنداریم. به عبارت دیگر، ما به واقع فقط در آن لحظههای روزمرهای از زندگیِ عادییمان آزاد-ایم که آن لحظهها را خیلی خستهکننده و معمولی و متداول و عادی میپنداریم؛ لحظههایی که گمان میکنیم خالیاند و گویا در حال تلفشدناند. باز به زبان دیگر، آن هنگام که ما احساس کاری کردن، نمیکنیم، آن هنگام که کنشهایمان را به طور خودکار و بیاختیار انجام میدهیم، همان لحظهایست که به معنای واقعی کلمه آزاد-ایم. آزادیای که احساس نمیشود، آزادی واقعیست. عملی که آنچنان ضروری به نظر میرسد که انجامش بدیهیترین کنش مینماید و خود به شکل خودکار، بیهیچ مانعی، انجام میشود، همان عمل آزادانه است.
دقیقاً خودِ آن ضرورتِ درونی، آزادی است؛ ذات انسان ذاتاً عملِ خاصِ خودش است؛ ضرورت و آزادی در-هم-تنیدهاند، چونان ذاتی واحد، که فقط اگر از جهات گوناگون لحاظ شود، چنان این یا آن امر پدیدار میشود، [ذاتی که] فینفسه آزادی و به نحو صوری ضرورت است.
شلینگ | در باب ذات آزادی انسان | ت درایتی، ارجمند
توضیح درستی از آزادی ارائه دادید. گاهی به این فکر میکنم که شاید این روزها تعهد بیشتر به کارمون بیاد تا آزادی. من متعهد میشوم که آزارت ندهم و در مقابل تو هم متعهد شو که آزارم ندهی. شاید اینطور راحتتر بشه زندگی کرد. نمیدونم...
پاسخحذف+چندباری سعی کردم کامنت بذارم ولی موفق نشدم. امیدوارم این بار ارسال بشه.
به نظر شخصی من، خود همین حق و مسئولیت هم در این ساختار جا میگیره. حاکمیت دینیای که مدام بر مسئولیت آدمها در قبال این حاکمیت تأکید میکنه و حرفی از حقشون به گردن حاکمیت نمیزنه، بهتدریج آدمها رو مسئولیتزده و حقمحور میکنه.
حذف