حال این روزهایم را میتوانم تنها در همین یک واژه خلاصه کنم: « درماندگی ». اما اندازه و ژرفایش به این سادگیها دستیاب نیست. اینکه به هر سو مینگرم خود را اسیر این بیابان مییابم، فقط در دامان استعاره و تشبیه و تمثیل اندکی از قلهش رخ مینماید؛ ولی کیست که این گونه که من میفهممش آن را دریابد؟ تاریخ به تاریخ که مینگرم جز درماندگی نمیبینم. اینکه در این سرزمین هم کسانی بودهاند که سرشان به تنشان میارزیده و نیک میگفتند و نیک میکردند و نیک میاندیشیدند؛ اما سرانجامِ همهشان یکسان بوده. همیشه نیکان دولت مستعجل بودند و بدان مانا. همیشه سنگینی نیکان بر گردهی همه فشار میآورده، حتا رعیت/امت/مردم/شهروندان، چه برسد به کسانی که جیبشان در خطر میافتاد. همیشه اجنبی به دست خودیها حساب نیکان را میرسیدند؛ آنان همچون اهریمنان تنها و تنها خودیها را دعوت میکردند؛ دست آخر این خودِ خودیها بودند که اجابت میکردند. با دستان خود تیشه به ریشهی ما میزدند و اجنبی چوبش را محض هیزم گرد میآورد و میبرد. جای این زخم کهنه آنجایی بیشتر میسوزد که میبینی حالا هم در این عصر اطلاعات...