رد شدن به محتوای اصلی

درماندگی

  دقیقه

 حال این روزهایم را می‌توانم تنها در همین یک واژه خلاصه کنم: «درماندگی». اما اندازه و ژرفایش به این سادگی‌ها دستیاب نیست‌. این‌که به هر سو می‌نگرم خود را اسیر این بیابان می‌یابم، فقط در دامان استعاره و تشبیه و تمثیل اندکی از قله‌ش رخ می‌نماید؛ ولی کیست که این گونه که من می‌فهمم‌ش آن را دریابد؟ 


تاریخ

به تاریخ که می‌نگرم جز درماندگی نمی‌بینم. این‌که در این سرزمین هم کسانی بوده‌اند که سرشان به تن‌شان می‌ارزیده و نیک می‌گفتند و نیک می‌کردند و نیک می‌اندیشیدند؛ اما سرانجامِ همه‌شان یکسان بوده. همیشه نیکان دولت مستعجل بودند و بدان مانا. همیشه سنگینی نیکان بر گرده‌ی همه فشار می‌آورده، حتا رعیت/امت/مردم/شهروندان، چه برسد به کسانی که جیب‌شان در خطر می‌افتاد. همیشه اجنبی به دست خودی‌ها حساب نیکان را می‌رسیدند؛ آنان همچون اهریمنان تنها و تنها خودی‌ها را دعوت می‌کردند؛ دست آخر این خودِ خودی‌ها بودند که اجابت می‌کردند. با دستان خود تیشه به ریشه‌ی ما می‌زدند و اجنبی چوب‌ش را محض هیزم گرد می‌آورد و می‌برد. 

جای این زخم کهنه آن‌جایی بیش‌تر می‌سوزد که می‌بینی حالا هم در این عصر اطلاعات که تنها فاصله‌ی میان ناآگاهی و آگاهی، چند ضربه‌ی انگشت است، به چه سادگی‌ای آن نیکان شده‌اند آدم‌های بد قصه، و آن خودی‌های بی‌همه‌چیز شده‌اند آدم خوبه‌ی داستان! آن تیشه‌به‌دستان شده‌اند باغبان مهربان و آن نیکان شده‌اند بی‌وطن! و اجنبی هم لابد این میانه فقط داشته رد می‌شده که اتفاقی چند هیزم خوش‌تراش به تورش خورده و با خود برده، آن هم فقط محض کمک به ما و پاک‌سازی راه‌ها!


فلسفه

از تاریخ به فلسفه می‌گریزم. به خیال آن‌که شاید در آن مفرّی برای این درماندگی تاریخی بیابم. اما او هم ضربه‌ی دیگری را، چه بسا محکم‌تر، بر پیکره‌ی اندیشه‌م وارد می‌کند. همه جا دربه‌در در پی فهم «اراده» می‌گردم و هر چه بیش‌تر می‌جویم‌ش، کم‌تر آن را می‌یابم. کم‌تر آزادی را می‌یابم، کم‌تر اختیار را می‌یابم، کم‌تر «خواست» را می‌یابم، کم‌تر «من» را می‌یابم‌‌. آن‌چه که می‌بینم سرابی از «اراده» است که از فرط تشنگیِ اختیار و آزادی در چشمان نقش می‌بندد. سرابی از انتخاب است که گول دین و اخلاق را می‌خورد تا بهانه‌ای باشد برای کفاره و مجازات. سرابی از «من» که وصله پینه‌‌ی چند رونگاشت رنگ‌ورو رفته از دیگران است که این دیگری‌بودگیِ چرک‌مرده را تاب نمی‌آورد.

به آینده که می‌نگردم سراب اختیار را می‌بینم، اما به گذشته که سرمی‌گردانم درماندگیِ یک حتمیت کشنده را می‌یابم‌. چنین به نظر می‌رسد که من فقط در لحظه‌ی کنش، به اندازه‌ی یک دم اختیار دارم، اما از سوی دیگر نمی‌توانم زنجیره‌ای که آن کنش در انتهایش خودنمایی می‌کند را نادیده بگیرم. زنجیره‌ای که انگار نمی‌توانم در آن نقشی برای خود بیابم.


 زندگی

از این‌ها روی می‌گردانم و به درَک می‌سپارم‌شان. شاید که در زندگی واقعی و در رابطه‌های انسانی جایی برای نفس کشیدن بیابم. اما آن‌جا هم از گزند درماندگی در امان نیست. آن‌جا هم خودم را اسیر تکرار بی‌پایان گره‌ها و چین و چروک‌های روان‌م می‌یابم. انگار فرقی ندارد چقدر تلاش کنم؛ در نهایت از یک سوراخ سنبه‌ای این گره‌های روان سر و کله‌شان پیدا می‌شود و آن‌چه که رشته شده را پنبه می‌کنند. همین که یک جایی خیال می‌کنم از شرشان خلاص شده‌ام، دستی بر شانه‌م می‌زنند و می‌گویند «کجا با این عجله؟ بگذار با هم برویم». به هزار در می‌زنم و باز یک آن به خودم می‌آیم و می‌بینم عقده‌ها و گره‌هایم به جای من حرف زدند، تصمیم گرفتند و انجام دادند. گره‌هایی که انگار خودم نقشی در گره زدن‌شان نداشته‌ام. گره‌هایی که انگار از یک جایی به بعد حتا جلوی احساس‌هایم را هم کور کرده‌اند و تنها جهانی که برایم باقی گذاشته‌اند، جهان دو دوتا چهارتاست. 


واژه

انگار دیگر دست‌م به هیچ جا بند نیست جز خود همین واژه‌ها. به خود واژه‌ی «درماندگی» می‌نگرم. به این‌که حتا خود واژه هم چیزی کم دارد. چیزی که معلوم نیست چیست. اما «درماندن» باید طبیعتا «در چیزی ماندن» باشد. گویی اشاره‌ای به گیر کردن در چیزی است. اما معلوم نیست چه چیزی. شاید اصلا ندانستن چیستی این «چیز» خودش بخشی از همان درماندگی باشد. این‌که می‌دانی یک مرضی‌ت هست، اما نمی‌دانی چه. می‌فهمی یک جای کار می‌لنگد، اما نمی‌فهمی کجا. می‌بینی همه چیز دارد به فنا می‌رود، اما نمی‌بینی از کجا. 

همه‌ی این واژه‌ها را نوشتم که شاید باری از درماندگی‌م کم کنم، اما این هم فایده‌ای نکرد. آش همان آش ماند و کاسه هم همان کاسه.

نظرات