رد شدن به محتوای اصلی

هراکلیتوس یا پارمنیدس؟

  دقیقه

به نظرم آدما از اون لحظه‌ای وارد جهان آدم‌بزرگا می‌شند که متوجه می‌شند یه سری چیزا برای همیشه از دسترس‌شون خارج می‌شه، که یه سری چیزا دیگه هرگز به دست نمی‌آد. مثل ناخنی که عمل و درآورده می‌شه و هرگز به جاش ناخنی روییده نمی‌شه، مثل ریزش مویی که دیگه هرگز مثل سابقش نمی‌شه، مثل جای واکسنی که دیگه هرگز خوب نمی‌شه، مثل یه ایراد چشمی که تا آخر عمر باید باهاش سرکنی، مثل دندونی که کشیده می‌شه و دیگه هرگز دندون دیگه‌ای به جاش سبز نمی‌شه، مثل معشوقی که ازدواج می‌کنه و برای همیشه به پستوی قلبت رونده می‌شه، مثل یه حرفی که حتی اگه پسش هم بگیری تاثیرش تا ابد غیرقابل انکاره، مثل عزیزی که می‌میره و برای همیشه باید با فقدانش کنار بیای، مثل ورزش یا هنری که باید از بچگی شروعش می‌کردی و حالا دیگه برای شروعش خیلی دیر شده و...

وقتی کم ‌سن و سالی، دوست داری جهان رو مثل هراکلیتوس سرشار از تغییر و تحول و جنگ و پیروزی و شکست و تبدیل و حرکت و جریان و جنبش و انقلاب ببینی؛ اون‌قدری که حتی فکر می‌کنی هرگز نمی‌شه توی یه رود دو بار پا گذاشت؛ چرا که اون رود برات یه جریان مداومه که هربار یه آب جدیدی درش حضور داره که متفاوت با آب قبلیه. اما هرچه بیشتر این جهان رو تجربه می‌کنی و بیشتر به دیوارِ واقعیتِ زمان سابیده می‌شی، کم‌کم یه پارمنیدس پیر در درونت حلول می‌کنه که به هیچ حرکت و تغییر و جنبشی باور نداره و کل جهان رو ثابت و ساکن و منفعل و تغییرناپذیر می‌دونه. دیگه به آب‌های جدیدی که در جریان هستند اهمیتی نمی‌ده، چون به نظرش مهم اون مسیریه که اسمش رو گذاشتند رود و سال‌هاست که تغییر نمی‌کنه. اینکه اگه میلیون‌ها لیتر آب جدید هم از اونجا بگذره ماهیت اون رود تغییری نمی‌کنه و همه اون آب‌ها محکوم به عبور از همون مسیر هستند.

به نظرم سن روحی آدما رو نسبت پارمنیدس درون‌شون به هراکلیتوس درون‌شون مشخص می‌کنه. اینکه چقدر باورشون به تغییر کمرنگ شده؛ چقدر به حرکت و جنگ و تغییر و تبدیل باور دارند؛ اینکه به خیال‌شون چندتا فرصتِ شروع کردن یا ادامه دادن هنوز واسه‌شون فراهمه؛ اینکه هنوز چندتا مو واسه شونه کردن، چندتا ناخن واسه گرفتن، چندتا دندون واسه لبخند زدن، چندتا عزیز برای دوست داشتن، چندتا عشق واسه ابراز کردن، چندتا دوست واسه هم‌کلام شدن، چندتا حرفِ نگفته براشون باقی مونده. 

یه نکته عجیب توی این ماجرا نهفته است، اون هم اینه که آدما برای باور داشتن به تغییر باید اول دل‌شون به بودن و ثبات یه چیزایی گرم باشه؛ مثل مو و ناخن و دندون و دوست و حرف نزده‌ای که براشون باقی مونده. هرچی دل اونا نسبت به بودن و ثبات یه چیزایی دلسردتر بشه، اعتقادشون به تغییر و حرکت هم به همون نسبت کمتر می‌شه. این رابطهٔ بین ثبات و تغییر تضاد عجیبیه!


[+] برای آشنایی بیش‌تر با برداشت پارمنیدس از حقیقت می‌تونید به این یادداشت مراجعه کنید.


نظرات