رد شدن به محتوای اصلی

وحدت‌بخشی به پدیده‌های متکثر

  دقیقه

فکر کنید لوبیا و سبزی و گوشت و پیاز و آب و روغن رو می‌ریزیم توی یه قابلمه و می‌ذاریم روی گاز. الان توی ذهن‌تون چه اسمی روشن شد؟ قرمه‌سبزی؟ حالا یه‌هو کمی رشته و نخود هم می‌ریزیم توش. حالا چه اسمی روشن شد؟ آش رشته؟ ولی یه چیزی توی ذهن‌تون داره از این ترکیب پس زده می‌شه. دارید به این فکر می‌کنید که آش رشته گوشت نباید داشته باشه. پس این آش رشته است به‌علاوه گوشت؟ (فعلا به نوع سبزیا کاری نداریم و خود لفظ سبزی مدنظرمونه) حالا دوتا تخم‌مرغ و چند تیکه گوشت سیرابی و سیب‌زمینی و کرفس هم بهش اضافه می‌کنیم. حالا چه اسمی توی ذهن‌تون روشن شد؟ هیچی؟ انگار تعداد چیزایی که ذهن‌تون سعی داره پسش بزنه از یه دونه گوشت فراتر رفته. اگه به شما بگم که ما از اول هم همین ترکیب آخری رو می‌خواستیم بسازیم چی؟ چرا در طی این فرایند این دوتا اسم به ذهن‌تون اومد؟ 

داده‌هایی که ذهن ما از جهان خارجی می‌گیره به شدت متکثر و گسسته است. مثلا سیب‌زمینی سرخ‌کرده رو در نظر بگیرید. از یه طرف شما یه سری اشکال مستطیلی دراز و نازک و زردرنگ می‌بینید، از یه طرف یه بویی به مشام‌تون می‌رسه، از طرف دیگه صدای جلز و ولز به گوش‌تون می‌خوره، وقتی هم یکیش رو با دست برمی‌دارید تردیش رو احساس می‌کنید. وقتی هم می‌ذاریدش توی دهن‌تون، یه مزه خاصی رو می‌چشید. ذهن شما همه این پنج داده متکثر رو به هم وصل می‌کنه و شما همه اینا رو به یه اسم می‌شناسید: سیب‌زمینی سرخ‌کرده. حالا فکر کنید موقع دیدن یه سری مستطیل‌های دراز زرد از یه طرف بوی نارگیل به بینی‌تون بخوره، از طرف دیگه صدای ترکیدن ذرت به گوش‌تون برسه، وقتی بهش دست می‌زنید یه ماده لزج رو احساس کنید و وقتی توی دهن‌تون می‌ذارید مزه شربت سینه بده. اگه روزی همچین اتفاقی براتون بیفته تازه اون‌موقع است که متوجه می‌شید ذهن شما چه تلاشی برای وحدت بخشیدن به داده‌های متکثرش می‌کنه. 

یکی از تمایلات گریزناپذیر ذهن این عطشش برای وحدت‌بخشی به موضوعات متکثره. یعنی سعی می‌کنه همه چیز رو به هم ربط بده. به عنوان یه نمونه عینی ساده شما می‌تونید به این تصویر نگاه کنید:

آیا شما هم یه مثلث و یه ستاره می‌بینید؟ می‌تونید سعی کنید که این دوتا شکل رو نبینید؟ کار خیلی سختیه. ولی واقعیت اینه که اینا چندتا اجزای جدا از هم هستند و هیچ ربطی به هم ندارند. به عبارت دیگه هیچ مثلث یا ستاره‌ای توی تصویر وجود نداره. اما ذهن شما به خاطر تمایلش به گروه‌بندی و وصل کردن جزئیات به هم و ساختن یه کل واحد، این اجزا رو به هم متصل می‌کنه و یه چیز واحد می‌سازه که براش معنادار باشه. یعنی نمی‌خواد بپذیره که اینا چندتا قطعه هستند که به صورت تصادفی پخش و پلا شدند. به طور دقیق‌تر این فرض آخرین چیزیه که ذهن‌تون بهش تن می‌ده. مثال سادهٔ دیگه تصاویریه که ما توی اشکالِ تصادفیِ ابرها می‌بینیم. چون ذهن ما نمی‌خواد بپذیره چیزی که داره می‌بینه شکل‌های متکثر و تصادفی و فاقد وحدت معنایی هستند. جالب‌ترین مثال هم آزمون لکه‌های جوهر رورشاخه که به فرد تصویری تصادفی از لکه‌های جوهر نشون می‌دند و تفسیر فرد رو از اون تصویر تصادفی می‌شنوند و مطابق با اون تفسیر وضعیت روانی فرد رو می‌سنجند. چون اون تصویر یه مجموعه گسسته از لکه‌هاست، فقط نوع نگاه فرد و نوع برداشت ذهنش از جهانه که به اون تصاویر وحدت و معنا می‌بخشه. پس چیزی که فرد در اون لکه‌ها می‌بینه نشون‌دهنده جهان‌بینی و وضعیت روانی اون فرد هم هست.

این تمایل به وحدت‌بخشی درباره اشیا شاید خیلی مسئله مهمی نباشه. اما درباره آدما گاهی مشکل‌ساز می‌شه. ما تمایل داریم گروه‌های بزرگِ متکثر و گسسته‌ای از آدما رو توی یه کل واحد جا بدیم. واحدهایی مثل اصفهانیا، رشتیا، مشهدیا، ترکا، لرا، مردا، زنا، دهه هشتادیا، بچه‌های امروز، اصلاح‌طلبا، ارزشیا، ضدانقلابا ووو... بعد از این وحدت‌بخشی حالا موقع اطلاق مختصات مشترک به کل اون واحده. اینکه همه فلانیا خسیس‌اند، همه فیساریا بی‌غیرت‌اند، همه بهمانیا گودزیلا و دریده‌اند، همه زیدا ساندیس‌خور و پاچه‌خوارند، همه عمروا وطن‌فروش‌اند... هر نمونه‌ای هم که خلاف این وحدت رو نشون بده با روشایی مثل توجیه و انکار و تحریف ازشون صرف‌نظر می‌کنیم. درست مثل اون دو قطعه‌ای که توی تشکیل مثلث و ستاره نقشی ندارند و نادیده گرفته می‌شند.

تازه این موضوع در سطح اجتماعی بود. حتی در سطح فردی هم ما دچار همین وحدت‌بخشی به موضوعات متکثر هستیم. اما پذیرش این تکثر در سطح فردی دشوارتر از دو سطح پیشینه. وگرنه در سطح فردی هم ما اون کسایی که فکر می‌کنیم می‌شناسیم رو به صورت یه کل واحد و طبیعتا غیرمتناقض و غیرگسسته در نظر می‌گیریم. مثلا فلان آدم رو به صورت یه واحدِ خون‌گرمِ اجتماعیِ گیاه‌خوارِ دست و دلباز توی ذهن خودمون تعریف می‌کنیم و بهش عنوان «آدم دوست‌داشتنی» رو می‌دیم. حالا اگه اون آدم یه‌هو وسط حرفا برگرده بهمون بگه لاغرِ اسکلتی، ما برای حفظ وحدت معنایی این فرد دو راه درپیش داریم. یا از این حرفش صرف‌نظر کنیم (مثل همون گوشت توی آش رشته) و هنوز اون رو همون واحد یک‌پارچهٔ سابق بدونیم یا کل وحدت سابق رو بی‌خیال بشیم و بگیم اون یه احمق بی‌شعوره که نمی‌دونه با یه آدم چطور حرف بزنه. چیزی که این وسط گم می‌شه اینه که اون آدم هم اون ویژگی‌های قبلی رو داره و هم این حماقت گفتاری رو. ولی ذهن ما نمی‌تونه اون کل یک‌پارچه مثبت رو با این جزء منفی یکی بدونه. و حقیقت تلخ‌تر اینه که اون آدم اصلا یک‌پارچه نیست؛ بلکه یه مجموعه گسسته از ویژگی‌های مختلفه که الزاما نباید با هم منطبق باشند. چیزی که به تکرار توی اطراف خودم دیدم و هضمش برام سخت بوده. مثل نمازخونِ مقیدی که پنهانی پـ ـورن نگاه می‌کنه، مثل بازیگر بااستعدادی که توی مباحث سیاسی نفرت‌انگیزه، مثل خواننده فوق‌العاده‌ای که حرفا و باورای دینی متحجری داره، مثل داستان‌نویسی که توی داستاناش بهترین پرداخت رو درباره معضلات طبقه کارگر داره ولی توی دنیای واقعی بدترین برخورد رو با زیردستاش می‌کنه، مثل فیلسوفی که کل عمرش رو به دنبال حقیقت غایی بوده اما به محض اینکه موقعیتش پیش اومده، فرصت‌طلبانه‌ترین تصمیمات رو گرفته و...

ما نه تنها دیگران رو به صورت کل واحد توی ذهن‌مون ترسیم می‌کنیم، بلکه حتی از خود اون‌ها هم توقع داریم که در راستای این وحدت معنایی عمل کنند و اگه خلافش رو اجرا کنند اون‌ها رو به دورویی و ریا متهم می‌کنیم. یعنی نمی‌تونیم بپذیریم که بله این آدم در زمان حرف این سخن رو گفت و در زمان عمل فلان کار رو کرد و الزاما این دو بر هم منطبق نیستند. قصد من ارزش‌گذاری اخلاقی نیست که آیا این کار درسته یا نه. بحثم اینه که ما باید بتونیم این دو رو با هم بپذیریم و بعد هر ارزش‌گذاری‌ای که خواستیم روی اون بذاریم. ماها رفتارا و تصمیمات گسسته‌ای رو در پیش می‌گیریم و الزاما همه کارا و حرفامون به هم نمی‌خوره. پس کاش یاد بگیریم که هم‌دیگه رو با همین شکل گسسته ببینیم. بدون تلاش برای تحریف، انکار یا توجیه این اشکال گسسته به نفع یه پیوستگی ذهنی که وجود خارجی نداره.

تازه اینا در سطح فردی و عمومیه. متاسفانه ما حتی در سطح علمی و دانشگاهی هم با این مشکل روبرو هستیم. مثال بارزش آزمون‌هاییه که تحت عنوان شخصیت‌شناسی گرفته می‌شه و قراره که بگه فرد موردنظر توی چه گروه شخصیتی جا می‌گیره. مثلا آزمون MBTI که معروف‌ترین آزمون این مدلیه رو در نظر بگیرید. این آزمون سعی داره کل هشت میلیارد آدم روی این کره خاکی با فرهنگ‌ها و زبان و جغرافیا و سیاست و اقتصاد و خانواده و کلی چیزای مختلف دیگه رو فقط توی ۱۶ گروه طبقه‌بندی کنه و لابد بعدش هم قراره بهشون توصیه کنه که چه فرد و شغل و رشته‌ای به دردشون می‌خوره. از نحوه طرح سوال که الزاما همیشه اون جوابی نیست که پرسش‌نامه از شما می‌خواد و توی موقعیت‌های مختلف ممکنه پاسخ شما متفاوت باشه تا نحوه پاسخ‌دهی که از شما می‌خواد بین هفت حالت از کاملا مخالف تا کاملا موافق به سوال پاسخ بدید خیلی مسخره است. چون تبدیل پاسخ‌ها و حالات روانی به یه عدد و امتیاز کار مسخره‌ایه. اولا که ما خودمون رو اون‌قدر دقیق نمی‌شناسیم. ثانیا حتی اگه بشناسیم نمی‌تونیم این شناخت رو به عدد تبدیل کنیم. ثالثا طراح پرسش‌نامه هم از نوع امتیاز ما نمی‌تونه بفهمه که واقعا منظور ما چی بوده. در اثبات مسخرگی این پرسش‌نامه همین بس که وقتی پاسخ همه سوالات رو ممتنع می‌دید (امتیاز ۴) یعنی نه با سوال مخالف‌اید و نه موافق، پاسخ آزمون می‌شه شخصیت ISFP یا ماجراجو. درحالی که هیچ پاسخ واقعی به هیچ کدوم از سوالات داده نشده، این آزمون مدعیه که تونسته شخصیت فرد رو تشخیص بده. اون هم چی؟ «ماجراجو»!!! تنها چیزی که طراح از این پاسخ‌ها می‌تونست بفهمه، این بود که فرد به شدت بی‌حوصله است یا مردده.

خلاصه این همه روضه‌ای که خوندم اینه که بفهمیم خیلی از واحدها دارای تکثر و گسستگی ذاتی هستند. پس سعی کنیم کمتر فریب وحدت‌بخشی این ذهن‌مون رو بخوریم. حالا چه توی سطح فردی، چه اجتماعی و حتی شیئی. پذیرش این گسستگی میزان تحریفات ذهنی‌مون رو درباره واقعیت بیرونی کمتر و به حقیقت اون‌ها نزدیک‌تر می‌کنه. حتی خود همین نوشته هم داره سعی می‌کنه به طرزفکر ذهنی هشت میلیارد آدم یه وحدت کارکردی بده. پس به خود همین نوشته هم به عنوان یکی از هزاران تفسیر درباره میلیاردها نمونه باید نگاه کنید که در مورد همه صادق نیست.


[+] برای مطالعه بیش‌تر درباره نگرش ما به تغییرات دیگران می‌تونید به این نوشته مراجعه کنید.

نظرات