رد شدن به محتوای اصلی

هم‌درد رنج دیگری

  دقیقه

  • هایدگر می‌گه من پیش از اینکه خودم باشم، «دیگری» هستم. یعنی چی؟ ما از بدو تولد با تقلید کردن رفتار بقیه یاد می‌گیریم چطور از مغزمون برای استفاده از توانایی‌های بنیادی‌مون استفاده کنیم. کارایی مثل حرف زدن، راه رفتن، کنترل دست و پا. پس حتی اگه قرار باشه که ما به یه خودِ منحصربه‌فرد برسیم، باز هم مسیر این «خود شدن» از دیگری بودن می‌گذره. اگه این «دیگری» نباشه، ما چیزی جز یه موجود گم‌گشته نیستیم که حتی سر انسان بودن هم مشکل داریم، چه برسه به خود بودن. پس زیرساخت شخصیت همه ما به واسطه دیگری ساخته و مستحکم می‌شه و به همین خاطر بودنِ این دیگری برای ما مهم می‌شه.
  • اما آیا این اهمیت شامل حال هر دیگری‌ای می‌شه؟ دان وان و همکارانش برای پاسخ به این سوال سه‌تا آزمایش رو ترتیب دادند. توی آزمایش اول اون‌ها به داوطلبا تصویر شیش‌تا دست رو نشون می‌دادند که بالای هرکدومش یکی از عبارت‌های مسیحی، یهودی، بودایی، مسلمون، بی‌خدا یا علم‌گرا نوشته شده بود. بعد به تصادف از هر کدوم از این دست‌ها دو فیلم پخش می‌شد: توی یکیش یه گوش‌ پاک‌کن رو آروم به اون دست می‌زند و توی اون‌ یکی فیلم سوزن یه سرنگ رو به اون دست فرو می‌کردند. در طی این آزمایش مشاهده شد که وقتی اون سوزن به دست هم‌مسلک داوطلبا (خودی‌ها) فرو می‌ره، بخش همدردی و روابط انسانی مغز اون‌ها فعال‌تر می‌شه، در حالی که این منطقهٔ مغز در زمان فرو شدن سوزن به دست افراد غیرخودی فعالیت کمتری رو نشون می‌ده.
    توی آزمایش دوم این شیش‌باور رو به دو گروه سه‌تایی تقسیم کردند و به داوطلبا گفتند هر کدوم از این باور‌ها دو به دو با هم در نزاع هستند و دوباره فیلم‌ها رو نشون دادند. این‌بار مشاهده شد که بخش همدردی مغز داوطلبا نه تنها برای هم‌مسلک‌‌ها‌شون که برای اون دو باور دیگه هم که هم‌گروه اون‌ها شده بودند، فعالیت بالاتری رو نشون می‌داد. توی آزمایش سوم کلا باورهای شرکت‌کنندگان رو کنار گذاشتند و به تصادف به هر کدوم از اون‌ها یه نشان دادند که روی یه سری‌شون مثلا نوشته شده بود «حیدری» و روی سری دیگه نوشته شده بود «نعمتی». با وجود اینکه داوطلبا از تصادفی بودن اون نشان‌ها خبر داشتند باز هم بخش همدردی مغزشون واسه اون دستی که هم‌اسم گروه‌شون بود، فعال‌تر از گروه مقابل شد. می‌بینید به چه راحتی و چطور با تغییر یه برچسب خیلی ساده می‌شه حس همدردی آدما رو کم و زیاد کرد؟!
  • واقعا چرا چنین اتفاقی می‌افته؟ لاسانا هریس هم با همکارش آزمایشی رو برای پاسخ این سوال طراحی کرد. اون‌ها عکس‌های مختلفی از آدمای مختلف و با شرایط مختلف رو به شرکت‌کنندگان نشون می‌دادند و فعالیت مغزشون رو بررسی می‌کردند. اون‌ها در طی این آزمایش متوجه شدند که اون بخش از مغز شرکت‌کنندگان که مربوط به مسائل انسانی و هم‌نوعانه در مواجهه با تصویر افراد بی‌خانمان و معتاد فعالیتش به حداقل می‌رسه. انگار که این آدما واسه اون‌ها جنبه انسانی‌شون رو از دست می‌دند و به صورت یه شی درمی‌آند. شاید چون آزمون‌دهندگان خودِ اون‌ها رو مسبب و مسئول بدبختیای خودشون می‌دونند و به همین خاطر دلسوزی کمتری واسه اون‌ها به خرج می‌دند. به زبون ساده‌تر انگار در طی یه فرایند بعضی از این «دیگران» برای ما بی‌جان و شی‌واره می‌شند و جنبه انسانی‌شون رو از دست می‌دند. اون‌‌وقت هر بلایی به سرشون بیاد دیگه برای ما چندان اهمیتی نداره. چه شکنجه بشند، چه سوزونده بشند، چه اعدام بشند، چه توی آب دریا ریخته بشند، ما کک‌مون هم نمی‌گزه. این‌طور می‌شه که آدما توی بزرگ‌ترین جنایت‌ها، وقیح‌ترین توجیهات رو می‌آرند. چیزایی مثل «من فقط دستورات رو اجرا می‌کردم» و «هرکی هندونه می‌خوره باید پای لرزش هم بشینه» و... برای ملموس‌تر شدند معنای این شی‌وارگی کافیه به فیلم‌های جنگی دهه شصت خودمون نگاه کنید. همه عراقی‌ها در این فیلم‌ها کاملا بی‌روح، غیرانسانی، خشک و بی‌احساس و بدون فکر و ذکاوت هستند. این روشن‌ترین تصویر از تصورات ما درباره کسایی هستش که اون‌ها رو «غیرخودی» می‌دونیم. اون‌ها رو از روح انسانی خالی می‌کنیم و وقتی به شی تبدیل شدند، اون‌ها رو مستحق هر جنایت و رفتاری می‌دونیم و هرگز باهاشون همدردی نمی‌کنیم. 
  • حالا سوالی که پیش می‌آد اینه که اصلا این همدردی چیه و چطوری ایجاد می‌شه؟ تحقیقات نشون داده توی مشاهده درد «دیگران» و تجربه شخصی همون درد، تقریبا مناطق یکسانی در مغز فعال می‌شند. یعنی ذهن فرد خودش رو جای دیگری می‌ذاره و تصور می‌کنه که اگه اون درد رو خودش تجربه می‌کرد ممکن بود چطوری باشه. این هم‌حسی فقط مربوط به دردها نیست. ما غالبا در روابط اجتماعی‌مون با قرار دادن خودمون به جای بقیه سعی در درک اون‌ها و نوع احساس فعلی‌شون داریم. مثلا یکی از به ظاهر ساده‌ترین مهارت‌های اجتماعی ما فهمیدن وضعیت روانی افراد از روی حالت چهره‌شونه؛ اینکه شادند، غمگین‌اند، عصبانی‌اند، ناراحت‌اند و... اما همین مهارت ظاهرا ساده هم برمی‌گرده به همون قرار دادن خودمون به جای «دیگری». دیوید نیل طی یه آزمایش حسگرهایی رو روی صورت شرکت‌کنندگان قرار داد و با نشون‌دادن تصویر چهره‌هایی با حالت‌های مختلف از اون‌ها خواست که یکی از چهارگزینه رو برای وضعیت روانی افراد حاضر در تصاویر انتخاب کنند. نتیجه جالب این بود که دید اون‌ها با دیدن هر حالت چهره، سعی می‌کنند خودشون هم همون حالت رو به چهره خودشون بدند، هرچند که این حالت در زمان خیلی کوتاه و با حرکت‌های خیلی کم و نامحسوس صورت می‌گرفت. چیزی که بهش می‌گند واکنش آینه‌ای. بعد ایشون با استفاده از داروی بی‌حسی عضلات صورت داوطلبا رو از کار انداخت و باز آزمایش رو تکرار کرد و در کمال تعجب متوجه شد که اون‌ها در تشخیص حالت چهره‌ها دارند دچار خطا می‌شند. یعنی وقتی نمی‌تونند اون حالت رو به چهره خودشون بدند نمی‌تونند معنای واقعی اون حالت رو هم درک کنند. 
    بذارید تا اینجا چیزایی که گفته شد رو یه دور مرور کنیم. ما خودْ بودن‌مون وابسته به دیگریه و ناچاریم قبل از خودبودن دیگری‌بودن رو تجربه کنیم. این دیگری‌بودن مستلزم اینه که سعی کنیم خودمون رو جای دیگران بذاریم. ولی ما خودمون رو جای هر دیگری‌ای نمی‌ذاریم. فقط خودمون رو جای کسایی می‌ذاریم که باهاشون احساس نزدیکی و هم‌گروهی و خودی بودن می‌کنیم. در حالی که نسبت به افراد دیگه چنین برخوردی نداریم، چرا که از نظر ما اون‌ها غیرخودی و درنتیجه غیرانسانی هستند. انگار حس هم‌دردی‌مون رو واسه این جور آدما از کار می‌اندازیم و بی‌حس می‌کنیم. بنابراین درد و رنج‌شون برای ما بی‌اهمیت می‌شه. مثلا در همین قضیه کرونا وقتی خبر برگزاری دوباره نماز‌جمعه و بازگشایی امام‌زاده‌ها اومد و من غرغر می‌کردم که چرا این‌کار رو کردند از چندتا از افراد دور و ورم شنیدم که می‌گفتند: «چه بهتر، بذار برند بمیرند. هرچی احمق کم‌تر، بهتر». این بی‌‌تفاوتی نسبت به رنج «دیگری» یکی از دلایلش می‌تونه این باشه که اون‌ها رو از خودشون نمی‌دونند، پس هر بلایی به سرشون می‌آد به درک. یا مثلا توی قضیه همین سه‌تا جوون افرادی رو دیدم که با بی‌تفاوتی می‌گفتند: «بذار اعدام‌شون کنند. وقتی می‌اومدند توی خیابون باید فکر اینجاش رو هم می‌کردند». یکی از دلایل این بی‌تفاوتی نسبت به «دیگری» می‌تونه همین باشه که اون‌ها رو غیرخودی می‌دونند و در نتیجه با درد و رنج‌شون همراهی نمی‌کنند. 
  • حالا مسئله‌ای که پیش می‌آد اینه که یه عده می‌گند ما با قربانی هم‌دردی می‌کنیم نه با مجرم. اما نکته اینجاست که هر گروهی یه طرف قضیه رو قربانی می‌دونه. یعنی حتی قربانی بودن هم وابسته به اینه که اون فرد واسه ما خودیه یا غیرخودی. پس از بین این همه حرفی که زدیم یکی از نتایجی که می‌شه بیرون کشید اینه که قضاوت ما درباره دیگران به شدت وابسته به نوع ارتباط و مرز ما با اون‌هاست. پس اگه قراره رفتار، قضاوت یا موضعی درقبال اون‌ها داشته باشیم، بهتره اون رفتار تا حد امکان برگشت‌پذیر و قابل‌جبران باشه تا اگه فردا روزی نوع ارتباط یا مرزمون باهاشون تغییر کرد، بتونیم تغییرش بدیم. برخلاف قضاوت و حکمی مثل اعدام و قطع عضو که برگشت‌ناپذیر‌ترین و جبران‌ناپذیر‌ترین رفتار جهانه و اگه فردا روزی کاشف به عمل بیاد که حکم و قضاوت‌مون اشتباه بوده، هیچ کاری ازمون ساخته نیست. مطلقا هیچ کاری. باز هم به قول هایدگر مرگ امکانِ عدم امکانه. یعنی بعد اون، همه امکان‌های ممکن سوت می‌شند و به هوا می‌رند. فقط نگید اشتباه نمی‌شه که می‌تونم بی‌شمار حکم اشتباه توی تاریخ دادگاه‌های سراسر جهان براتون ردیف کنم. به عنوان آخرین و داغ‌ترین نمونه شما رو ارجاع می‌دم به پرونده جاسوسی مازیار ابراهیمی.
  • اما حرف آخر. همون‌طوری که آزمایش دان وان بهمون نشون داد، این مرز‌بندی‌ها خیلی خیلی نسبیه و به راحتی قابل تغییره. پس کاش سعی کنیم هر چه بیش‌تر این دایره خودی‌هامون رو بزرگ‌تر کنیم و حواس‌مون به اندیشه‌هایی باشه که تموم تلاش‌شون رو برای کوچک‌تر کردن و تنگ‌تر کردن دایره خودی‌ها به خرج می‌دند. وقتی دایره خودی‌هامون رو بزرگ کنیم، دیگه به این راحتی‌ها نمی‌تونیم از کنار درد دیگرانی بگذریم که اونا رو از خودمون می‌دونیم.


[+] برای مطالعه بیش‌تر درباره نسبت ما با دیگری می‌تونید به این نوشته مراجعه کنید.

نظرات