رد شدن به محتوای اصلی

از پیش‌داوری تا مواجهه مستقیم

  دقیقه

یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های احتمالی هر انسانی توان پیش‌بینی آینده است. این پیش‌بینی بر اساس داده‌هایی صورت می‌گیره که اونا از گذشتهٔ سپری‌شده و تجربهٔ کسب‌شده استخراج می‌کنند. بنیاد علم هم بر همین مبنا پایه‌ریزی شده؛ اینکه با آزمایشات و مطالعات متعدد قصد دارند صحت یه فرضیه رو اثبات کنند و به یه قاعده کلی و همه شمول برسند که بر اساس اون بتونند رفتار یه سامانه رو در آینده پیش‌بینی کنند. پس در برابر هر پدیده‌ای ما در ابتدا با مراجعه به حافظه‌مون یه پیش‌بینی اولیه (فرضیه) انجام می‌دیم. اما صدق و کذب این پیش‌بینی فقط وقتی مشخص می‌شه که ما به طور مستقیم و بی‌واسطه با اون پدیده مواجه بشیم. اون‌وقت یا پیش‌بینی‌مون درست از آب درمی‌آد و ضریب صحتش بالاتر می‌ره، یا غلط از آب درمی‌آد و باعث تعدیل ادراکات گذشته‌مون می‌شه. (نظریه)

ولی یه نکته خیلی مهم در لابه‌لای این فرایندِ بدیهی وجود داره که معمولا از چشم ما دور می‌مونه. اون هم اینه که پیش‌بینی‌ها عموما محصور در گذشته افراده. حالا چه گذشته‌ای که خودشون تجربه کردند، چه گذشته‌ای که از تجربه دیگران دریافت کردند. یعنی توی هیچ‌کدوم از این گمانه‌زنیا، هیچ افق تازه‌ای به روی فرد باز نمی‌شه و همواره شخص خودش رو در چنگال افق‌های فعلیش زندانی می‌بینه. به عبارت ساده‌تر هیچ فهم و درک تازه و شگفت‌انگیزی در پیش‌بینی‌ها نصیب ما نمی‌شه. اما معمولا در رویارویی مستقیم افق‌های تازه‌ای به روی ما باز می‌شه که در زمان پیش‌بینی اصلا تصورش رو هم نمی‌کردیم. چطور؟

مشاهده و تجربهٔ مستقیمِ هر پدیده‌ای برای ما دو دستاورد داره: اول اینکه ما از یه وجه قابل رویت اون پدیده باخبر می‌شیم. یعنی توی همون نگاه اول ما اون پدیده رو حداقل از یک زاویه خاص به طور رو در رو درک می‌کنیم. اما هم‌زمان با این ادراک متوجه می‌شیم علاوه بر اون وجهی که رو به ماست، اون پدیده دارای وجوه دیگه‌ای هم هست که در اون لحظه و از اون زاویهٔ ابتدایی قابل دیدن نیست، مگر با تغییر زاویه و تغییر افق نگاه ما. اینجاست که به دستاورد دوم می‌رسیم یعنی وجوه و افق‌های نه‌تنها کشف نشده، که پیش‌بینی نشده. بنابراین هر ادراک مستقیمی از پدیده علاوه بر روشن کردن وجوه پیدای اون پدیده، هم‌زمان ما رو از وجودِ وجوهِ پنهانِ بیشتری هم باخبر می‌کنه و دعوت‌مون می‌کنه که با تغییر زاویه ادراک‌مون، به وجوه بیشتر و افق‌های نو‌تری قدم بذاریم. 

از طریق پیشرفت واقعیِ ادراک ــــ‌در تقابل با روشن‌سازیِ صرف از طریق «تصورات» پیش‌بینی‌کننده‌ــــ است که تعیّن دقیق‌تر حاصل می‌شود و این امر از طریق تأیید یا تکذیب «پیش‌بینی‌ها» صورت می‌گیرد؛ اما همواره «افق‌های» جدیدی گشوده می‌شود.

هوسرل | تأملات دکارتی | ت رشیدیان

می‌دونم تا اینجاش زیادی ذهنی شد و کمی بدهضم. پس بهتره بریم سراغ مثال تا بحث کمی ملموس‌تر بشه. فرض کنید من برای اولین‌بار وارد یه جنگل می‌شم. از پشت یه بوته صدایی رو می‌شنوم. با خودم می‌گم که احتمالا یه جونوری اون پشته. فرضاً موشی، گربه‌ای یا سگی. من آهسته جلو می‌رم و یه نگاه مستقیم به اون پشت می‌اندازم و می‌بینم که یه روباه نارنجی اون‌ پشت داره یه چیزی می‌خوره. پس تا اینجا فرضیه جونور بودن اثبات شد ولی نوعش رو عمرا نمی‌تونستم حدس بزنم که مثلا قراره با چنین روباه خوشگلی روبرو بشم. اما این مشاهده مستقیم علاوه بر این وجهِ پیدا، من رو به سمت کشف یه وجه پنهان هم دعوت می‌کنه. وجهی که اصلا توی پیش‌بینی‌های من خبری ازش نبود. الان سوال جدیدی که ایجاد می‌شه اینه که این حیوون چی داره می‌خوره. پیش‌بینی می‌کنم که یه حیوون بخت‌برگشته رو داره نوش جان می‌کنه. از این زاویه نمی‌تونم چیزی ببینم پس برای کشف این وجه پنهان مجبورم پیش‌روی بیش‌تری داشته باشم و زاویه نگاهم رو هم تغییر بدم. وقتی بوته رو دور می‌زنم می‌بینم اون پشت یه عالمه تمشکه و روباهه داره اونا رو دونه دونه از بوته می‌کنه و می‌خوره. پس پیش‌بینی من غلط از آب دراومد و باعث شد این تجربه گذشته رو تعدیل کنم که روباه‌ها همیشه گوشت نمی‌خورند. گاهی اگه پا بده یه تمشکی هم بر بدن می‌زنند. حالا اگه من تاحالا تمشک نخورده باشم، باز این وجه پیدا من رو به کشف یه وجه پنهان دیگه دعوت می‌کنه و اون هم اینه که این تمشک ممکنه چه مزه‌ای داشته باشه. باز پیش‌بینی می‌کنم که مزه‌اش شبیه مزه شاتوت باشه. اما وقتی می‌خورمش به یه طعم جدید پی می‌برم که تا به حال تجربه‌ش نکرده بودم.

یا مثلا فرض کنید من تاحالا کتاب «بار هستی» کوندرا رو نخوندم. یه چیزایی ازش شنیدم و یه فرضیه‌هایی در موردش ساختم که ممکنه روایتش درباره چه چیزایی باشه. وقتی برای اولین بار این داستان رو می‌خونم در وهله اول کلیت داستان و بعضی مناسبات رو می‌فهمم. این همون وجه دیدنیِ ماجراست. اما در عین حال توی این رویارویی مستقیم با داستان متوجه می‌شم که بخش‌هایی از ماجرا برام گنگه و دلایل و مناسبات پشتش رو درک نمی‌کنم. این گنگی همون وجه پنهان اثره که من رو به تغییر زاویه و کشف بیشتر دعوت می‌کنه. شاید با خوندن چندتا تحلیل و احتمالا خوندن دوباره اثر چیزای بیشتری برام روشن بشه و افق‌های جدیدتری به روم باز بشه. افق‌هایی که با خوندن خلاصه داستان اصلا احتمالش هم به ذهنم خطور نمی‌کرد. 

پس نتیجه همه این حرفا این می‌شه که گمانه‌زنی و پیش‌داوری با مواجهه و تجربه مستقیم، حتی در بهترین حالت ممکن، یه فرق اساسی داره و اون هم اینه که پیش‌داوری هیچ افق تازه‌ای به روی ما باز نمی‌کنه، چون فقط بر اساس افق‌های تجربه‌شده داره پیش‌بینی می‌کنه. اما تجربهٔ مستقیم در اکثر مواقع علاوه بر تعدیل نگاه فعلی، ما رو به کشف افق‌های جدیدِ تجربه‌نشده و کشف زوایای جدیدتر دعوت می‌کنه. مثلا پیش‌داوری بهمون می‌گه این یارو هم مثل باقی همکارا، زیرآب‌زن و دودوزه‌بازه ولی تجربه ممکنه کلا یه نوع جدیدی از همکاری و حتی انسانیت رو بهمون نشون بده. پیش‌داوری بهمون می‌گه این هم مثل کارای قبلی نمی‌شه، اما تجربه ممکنه نه‌تنها اون کار رو شدنی بدونه بلکه حتی ممکنه کارهای جدیدتری رو بهمون معرفی کنه که انجامش بدیم. کارهایی که حتی فکرش رو هم نمی‌کردیم که ممکنه ازمون بربیاد. پیش‌داوری ممکنه بهمون بگه فلانی چه آدم باشخصیتیه. اما تجربه بهمون نشون بده که در پس اون ظاهر چه منجلابی ساکنه و به‌علاوه شاید بهمون نشون بده که کلا معیارهای اشتباهی برای ارتباط با آدم‌ها داریم و حتی شاید معیارهای جدیدی رو بهمون معرفی کنه. 

خلاصه‌ش اینه که تجربه معمولا دایره شناخت ما رو وسیع‌تر می‌کنه و فرصت‌ها و افق‌های جدیدتری رو بهمون معرفی می‌کنه اما پیش‌بینی و پیش‌داوری و خیال‌بافی معمولا محکوم به گذشته است و محبوس در همون دایره شناخت موجود. پس معمولا چیز جدیدی رو بهمون ارائه نمی‌ده و منطقه جدیدی به محدوده شناخت و آگاهی‌مون اضافه نمی‌کنه. بلکه فقط در درون همون محدوده موجود پرسه می‌زنه. بنابراین اگه کنجکاویم که بدونیم اون طرف پرچین‌های شناخت فعلی چه خبره، باید تن به تجربه و مواجهه مستقیم بدیم.


[+] برای مطالعه بیش‌تر درباره وجوه پدیدار و ناپدیدار چیزها می‌تونید به این یادداشت مراجعه کنید.

نظرات