غرور جوانی
معمولاً عموم جامعه از غرور جوانی به عنوان امري منفی یاد میکنند و بر این باورــاند که جوانان به دلیل خامی و بیتجربگی دچار نوعي توهم قدرت برای کسب کردن یا تغییر دادن هر چیزي هستند. اما آیا همین اعتماد به نفس بالا و خودباوری نمیتواند موتور محرکه هر تغییري در سطح فردی تا اجتماعی باشد؟ به باور من اگر قرار است تغییري در جامعه اتفاق بیفتد، احتمال اینکه این تغییر توسط جوانان صورت بگیرد، بسیار بیشتر از سایرین است؛ چراکه جوانان هنوز بسیاري از برساختها و بایدها و نبایدها را قطعی نمیدانند و همه اینها را قابل نقد و تغییر میپندارند. چنین باوري به امکان و توان تغییر از همان غرور و خودباوریاي نشئت میگیرد، که در باور عمومی امري منفی و قابل سرزنش است. گویی آنان که وضعیت و جایگاه خود را پذیرفتهاند و ساختارهای موجود را قطعی و مطلق پنداشتهاند و در پیش آنها سرنهادهاند، شهرونداني واقعبین هستند که باید معیار و الگوی سایرین قرار گیرند.
این نگرش منفی به موضوع غرور جوانی باعث ایجاد ساختارهایي برای مهار آن میشود. ساختارهایي چندلایه که کوچکترینشان خانواده است، با محوریت پدر در جامعه مردسالار، که در تلاش برای مهار این غرور و سربهزیر کردن جوان است. ساختار دیگر نهاد آموزش است که به واسطه سازوکار دوقطبی و پوسیده معلمِ گوینده و شاگردِ شنونده در تلاش برای مهار این غرور و خودباوری است. در کنار این دو ساختار، ساختار بزرگتر اجتماعی نیز برای دورههای پس از مدرسه دست به کار میشود و زیر لوای قانون، از یک طرف با صغیرپنداری زنان در همه دورههای زندگی، تمام غرور و خودباوری آنها را به وسیله مردان مهار و محدود میکنند؛ مرداني که خود پرورش یافته همین ساختار مردسالار و معیوباند. تا قبل از ازدواج، پدر و برادر قیم زناناند و پس از آن هم همسر. از طرف دیگر خود مردان هم در ساختار سربازی اجباری، که اطاعت بیچون و چرا اصلي جداییناپذیر در آن است، تحت کنترل و سرکوب غرور و خودباوری قرار میگیرند.
درنهایت هم هر دوی اینها در نظام کاری معیوب و ناایمني مجبور به انجام فعالیت اقتصادی هستند. نظامي که در آن هیچگونه غرور و قاعدهگریزی برای ایجاد تغییر، تاب آورده نمیشود و همیشه شمشیر داموکلس «اخراج» بالای سر آنها حاضر و ناظر است. از طرف دیگر کمبود کار و موقعیت شغلی متناسب برای جوانان، دلیلي دیگر برای سرکوب غرور و خودباوری آنهاست. کساني که با رویاهایي بلندپروازانه تحصیل خود را به پایان میرسانند، اما در اولین مواجهه خود با فضای کاری، تمام آرمانها و باورهایشان فرو میریزد و ناچار میشوند یا بهخاطر آن آرمانها زیر بار هر کاري نروند و به موجب بیکاری، غرور و خودباورییشان را از یاد ببرند؛ و یا اینکه زیر بار هر کارِ موجودي بروند و تخصص و باور و آرمان خود را از یاد ببرند و باز غرور و خودباورییشان را زیر پا بگذارند. در چنین ساختار معیوبي، هر انتخابي مساوی است با از بین رفتن خودباوری و غرور. پس اینجا میرسیم به گمشده دیگر جوانی: غرور و خودباوری.
تحولطلبی
هراکلیتوس معتقد است جریاني مداوم از تغییر و تحول بر جهان حاکم است که تضاد و تناقض، هسته مرکزی آن را تشکیل میدهد؛ یعنی جهان در نتیجه جنگ و جدال مداوم میان اضداد است که تغییر و تحول مییابد و به پیش میرود. پس در این جهانبینی، جنگ امري مثبت و الزامی پنداشته میشود که مایه زندگی و تکامل حیات است. اما چه کساني معمولاً با سازوکارهای پذیرفتهشده موجود در تضاد قرار میگیرند و آنها را نمیپذیرند؟ به احتمال خیلی زیاد نخبگان، اقلیتها و دگراندیشان غالباً جواناني که هنوز به واسطه کانونهای فشار اجتماعی بهطور کامل شرطیسازی نشدند و شرایط موجود را به عنوان امري مطلق نپذیرفتند؛ و به واسطه خودباوری و غروري که جزو طبیعت این دوره است، به امکان و توان تغییر شرایط باور دارند. از همین روست که هراکلیتوس در قطعه گزندهاي از کتاب «درباره طبیعت» میگوید: «شایسته است که اهالی اِفِسوس (زادگاه هراکلیتوس) نفر به نفر همه خود را حلقآویز کنند و شهر را به پسران نابالغ واگذارند؛ زیرا ایشان هرمودوروس، ارجمندترین مرد خود، را بیرون کردند و گفتند: “در میان ما هیچکس نباید ارجمندترین باشد، و اگر هم باشد، بگذار در جای دیگر و در میان دیگران باشد.”» (ت شرفدین خراسانی) به عبارت دیگر او معتقد است اگر شهروندان فعلی نمیتوانند پیشگامان و نخبگان خود را تاب بیاورند و اجازه ایجاد تغییر و تحول به آنها بدهند، بهتر است ساختارهای اجتماعی را به نوجوانان و جواناني بسپارند که هیچ ترسي از تغییر ساختارهای موجود ندارند و هیچ کدام از آنها را وحی منزل قلمداد نمیکنند و حیاتشان هم وابسته بدان ساختارها نیست. به قول آن فیلم تبلیغاتی شرکت اپل: «افرادي که آنقدر دیوانهاند که در فکر تغییر جهان هستند، همانهایياند که از عهده چنین کاري برمیآیند». موضوعي که در جوامع سنتی پدرسالار و دینی به هیچروی تاب آورده نمیشود و با هر گونه تحولطلبی و تلاشي برای تغییر، به بدترین و خشنترین شکل ممکن برخورد میشود. بنا بر این، در اینجا به گمشده دیگر جوانی میرسیم: امکان تحولطلبی.
تتلیتی
تحمل نشدنِ هر گونه تحولطلبی و نبود هیچ امکاني برای انتقاد و اعتراض و تغییر، بعضي از جوانان را از هنجارهای موجود منزجر و متنفر میکند؛ چراکه به چشم یک سد غیرقابل صعود و عبور بدانها مینگرند. چنین انزجار و تنفري میتواند موجب اشتیاق و علاقه یا حتا پرستش شخصیتهایي باشد که بسیاري از این هنجارهای شبهمقدس و گاهي حتا مقدس را نیز زیر پا میگذارند و هراسي هم از جار زدن این عمل ندارند. چنین تمایل و کششي را به روشنی میتوان در پا گرفتن و قد کشیدن جریان موسیقی زیرزمینی ایران دید. جریاني که علارغم غیرقانونی بودن و وجود خطرات قضایی و امنیتی و نبود هیچ گونه درآمدزایی قانونی، هنوز هم که هنوز است به حیات پرتحرک خود ادامه میدهد. از آن روزي که نوای «اینجا تهرانه یعنی شهري که...» در ماشینها و خیابانها پیچید، تا به امروز که تتلیتی به یک پدیده فرهنگی و جامعهشناختی تبدیل شده است، این جریان به حرکت رو به رشد خود ادامه داده و هنوز هم توان جذب مخاطبان نوجوان و جوان را دارد. مخاطباني که از ترانههای تصویب شده و هنجارمند ارشادی خسته شدند و دوست دارند صدای عصیان و اعتراضشان را از زبان بتوارههای زیرزمینییشان بشنوند و لذتي نیابتی از این فریادها و اطوار ببرند. فریادها و رفتارهایي که گاهي حتا اعتراضی هم نیستند و تنها جنبه هجو و تمسخر به خود میگیرند. به عبارت دیگر برای این طرفداران، هنرمند زیرزمینی (که گاهي هم آنور آبهاست) نمادي از هنجارشکنی، به سخره گرفتن آداب و رسوم اجتماعی و بیزاری از بایدها و نبایدهای پدرسالارانه و دینی است. پس میرسیم به گمشده دیگر جوانی: امکان اعتراض.
اثر مثیو
در فصل ۲۵ انجیل مثیو داستاني تمثیلی از اربابي وجود دارد که پیش از سفرش به سه نفر از خادمان خود به ترتیب پنج سکه، دو سکه و یک سکه به امانت میدهد تا در بازگشت آنها را پس بگیرد. تا آمدن ارباب اویي که پنج سکه داشت آن را بدل به ده سکه کرد، اویي که دو سکه داشت با داد و ستد آن را بدل به چهار سکه کرد، اما اویي که تنها یک سکه داشت، چون با آن کاري نمیتوانست انجام دهد، همان را در جایي مدفون کرد تا در زمان بازگشت ارباب، سکه را به وی بازگرداند. زماني که ارباب از سفر آمد از کار دو نفر اول بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت سکههای بیشتري در اختیار آنها بگذارد؛ اما آن یک سکه نفر سوم را از او گرفت و به نفر اول داد و چنین گفت: «بر آن کس که دارد، [بیشتر] داده خواهد شد و زیاده خواهد داشت؛ لیک از آن کس که ندارد، آنچه دارد نیز ستانده خواهد شد» (ت پرویز سیار).
این ماجرایي است که رابرت مرتون به تأسی از آن پدیدهاي اجتماعی را شرح میدهد که در پی آن افراد مشهور به واسطه شهرتشان هر روز مشهورتر میشوند و دانشمندان به واسطه اعتبار علمییشان هر روز اعتبار بیشتري کسب میکند و افراد ثروتمند به واسطه ثروتشان هر روز ثروتمندتر میشود و آنهایي که فرصت و جایگاهي دارند به واسطه فرصت و جایگاه فعلییشان هر روز فرصتها و جایگاههای بیشتري را کسب و اشغال میکنند. بنا بر این، فضای اجتماعی هر روز برای افراد تازهوارد تنگ و تنگتر میشود و به آنها امکان کمتري برای عرض اندام و مطرح شدن میدهد. یک مثل خیلي ساده و روزمره همان داستان پنج سال سابقه کار برای هر شغليست. کسي هم با خودش نمیگوید که این پنج سال سرآخر باید از یک جایي شروع نمیشود. آدمها که از دل مادرشان با پنج سال سابقه کار متولد نمیشوند. پس گمشده دیگر جوانی میشود: امکان دستیابی به یک جایگاه اولیه.
سرانجام
حال با وجود همه موارد یاد شده از جمله فضای نقدناپذیر، عدم امکان نامجویی، ندادن فرصت، انسداد هر گونه فرصتسازی، سرکوب غرور و خودباوری، مقابله با تحولطلبی، سرکوب هر شکلي از اعتراض و در نهایت دریغ کردن یک جایگاه اولیه از جوانان، آیا هنوز هم میتوان از جوانی سخن گفت؟
[+] بخش اول یادداشت
نظرات
ارسال یک نظر