کلیشههای جنسیتی رو نباید یه چیز لحظهای و اینزمانی و اینجایی دید. این کلیشهها در طی هزاران سال روی روند تکامل هر دو جنس تاثیر گذاشته. هنوز هم خیلي از این تفاوتهای جنسیتی رو میشه با همون تصویر کلیشهای زنان ساکن در پناهگاههای گروهی و مردان شکارچی توضیح داد. مثلا فرایند شکار نیازمند عضلات قوی و سکوت و ذهن محاسبهگر و هشیار و چشماني دوربین بوده. برای همین در طی قرنها مرداني پدید اومدند که عضلانیتر بودند و در زمینه ارتباط کلامی هم به شدت ضعیف بودند، ذهن منطقی قوی داشتند و در زمینه بحرانها همیشه مهیا و حاضر به یراق بودند و دید کلنگرانهای داشتند. در حالي که، زنان در پناهگاههای گروهی به خاطر وجود وضعیت دورهای حاملگی و وجود بچههای کوچیک باید ارتباطات قوی با هم میداشتند و مراقب همدیگه و بچهها میبودند. برای همین، از نظر ارتباط کلامی به شدت تکامل پیدا کردند و غریزه حمایت و مراقبت درشون پررنگتر شد و حس وابستگی اجتماعی درشون قویتر رشد پیدا کرد. فرایندهای آشپزی و تزیینات پناهگاه و خودشون هم نیازمند چشمایی نزدیکبین و جزءنگر بوده. از طرف دیگه چون فرایند شکار یه خطر مداوم بود و هر بار ممکن بود همسر این زنان کشته بشه، بار عاطفیِ از دست دادن آدمها و غم و سوگ و نگرانی و عزاداری و تسکین و کنار اومدن و... در اونها قویتر پرورش پیدا کرد. این درباره همه جنگهای طول تاریخ هم صادقه. در بیشتر اوقات این زنان بودند که زنده میموندند و با پیامدهای جنگها دست و پنجه نرم میکردند. برای همین لایههای عاطفی و احساسی هرچه بیشتر درشون رشد کرد و خیلی پیچیدهتر و چندبعدیتر شد. در حالي که، برای مردان همیشه مردن یا زنده موندن، بردن یا باختن، شکار کردن یا شدن یه ساختار عاطفی نسبتا ساده و خطی به وجود آورد. از طرف دیگه مشاهده صحنههای دلخراش مرگ همراهانشون این مردان رو از نظر عاطفی سختتر میکرد، چرا که غلبه احساسات در جنگ و شکار مساوی بود با مردن. در صورتي که، زنان کمتر با چنین صحنهها و تصاویری مواجه میشدند و به همین خاطر، حساسیتشون رو در مقابل اونها از دست ندادند.
حالا سوالي که پیش میآد اینه که آیا ما باید تسلیم همین روند چندهزارساله بشیم یا اینکه باید سعی کنیم مسیر این تکامل رو در جهت تعادل بیشتر تغییر بدیم؟ مسیري که زنان به واسه ورزش و فعالیتهای بدنی عضلاتشون رو قویتر کنند؛ مردان به واسطه شبکههای اجتماعی، ارتباط کلامی بیشتری برقرار کنند و یاد بگیرند بیشتر از احساساتشون صحبت کنند؛ زنان در فرصتهای تحصیلی برابر مهارت درک فرایندهای ریاضی و منطقی رو بیشتر در خودشون پرورش بدند؛ مردان به واسطه روابط عمیقتر و هنرهای مختلف، جنبههای احساسی و عاطفیشون رو بیشتر بفهمند و ادراکشون از پیچیدگیهای اونها رو عمیقتر کنند و به تبعش جنبههای حمایتی و مراقبت عاطفی رو بیشتر در خودشون بپرورونند.
همه اینها وابسته به این فهم مشترکه که هیچ کدوم از اینها وحی منزل نیست و حاصل یه فرآینده. پس میشه با تغییر فرایندها، شکل این تکامل رو هم متعادل کرد. هیچ کدوم از دو جنس محکوم به تسلیم شدن به این فرایندهای تثبیتشده نیست. فرایندهایی که سنتها، فرهنگها، ادیان و حکومتها هنوز دارند برای بقاشون پافشاری میکنند.
[+] مطالعه بیشتر: نگاهي زیستی به رابطه
سلام و درود غمی عزیز
پاسخحذفکماکان در سکوت میخونمت ولی اینبار یک نکته رو لازم دیدم ک توضیح علمیاش رو ک خوندم و میدونم برات بگم !
اولن ک روند تکاملی ما ایستا نبوده و نیست و هنوز در جریان هست و ما میتونیم بوسیله یادگیری و رفتار نقاط ضعف DNA رو برطرف کنیم(البته نه دریک نسل)
اما نظر دانشمندان زیست شناسِ تکاملی ب موضوع "غریزه"، اینگونه است ک اونها معتقدن ک خاستگاه غرایز در انسان و حیوانات ب اطلاعات موجود در ژنوم مربوط میشه ک این اطلاعات در حین فرایند ساخت و تکثیر شبکه عصبی و سیناپسها در مغز نهادینه میشوند و از نسلی ب نسل دیگه از طریق ژنها منتقل میشن و روانشناسان تکاملی هم می گویند عوامل محیط زیستی و یادگیری ک منجر ب تغییرات رفتاری اجداد ما شده و بمرور در ژن ما اثر گذاشته و اون تغییرات از طریق تولید مثل ب نسل بعدی منتقل شده و بزبان عامیانه غریزه نامیده شدن !
درمورد عوامل کلیشههای جنسیتی هم دیروز در وبلاگ پیمان ( https://serendipity.blog.ir/) توضیح مختصری دادم ک شاید بتونه افزایشی ب دانشات بکنه !
شاد و سلامت باشی / جانان
سلام.
حذفمنظور من هم همین پویایی تکامل بود. اصلا خود کلمه گویای این حرکت هست. من با ذاتانگاری خیلی از مولفههای جنسیتی مشکل دارم. موضوع درکِ همین فرایندی بودن اکثر این پدیدههاست. برخلاف حکومتها و ادیان و... که میخواند اینها رو ذاتی معرفی کنند و یه نمونه طبیعی و هنجار براش تعریف کنند و هر آنچه که غیر اینهاست رو ناهنجاری، بیماری، شیطانی، گناهآلود و... قلمداد کنند. و همین رو مبنایی برای توجیه ناعدالتیهاشون قرار بدند.
این تغییر در مسیر تکامل هم چیزي نیست که تازه قرار باشه شروع بشه. همین الان هم بخشي از مسیر رو اومدیم. جهان پیرامون ما داره هر روز بیشتر از روز قبل از همین نمونههای مثلا «ناهنجار» پر میشه و پذیرش اجتماعی رو کسب میکنه و به تدریج خودش رو یه هنجار تعریف میکنه. و وقتي به عنوان یه هنجار پذیرفته شد، میتونه در فرایند تکامل هم مسیر خودش رو باز کنه.
سلامت و پیروز باشید.
سلام، ممنون از پست خوبت.
پاسخحذفبرام سوال پیش اومد که این مسیر فرگشتی چه جوری میتونه هدایت بشه و در جهت تعادل پیش بره؟ چون درکی که از فرگشت دارم ربط مستقیمی به انتخاب طبیعی و حذف ضعیفتر داره.
منظورم اینه که آیا ورزش زنان تاثیری در متعادل کردن روند فرگشتی انسان داره؟ درک من از فرگشت میگه که این طور نیست و تا زمانی که فرزندان زنان به صورت ژنتیکی قویتر از زنان ضعیفتر بیشتر نباشه، روند فرگشتی تغییر نمیکنه.
البته شاید من درست نفهمیده باشم اون تیکه از نوشته رو و کژتابی شده باشه.
سلام.
حذفوقتي که جامعه انسانی یاد بگیره هر «ناهنجاری» یا اقلیتي رو به خاطر تفاوت یا اقلیت بودن از بین نبره، میشه به یه روند تکاملی انسانیتر و متعادلتر رسید. چون به نظر من روند تکاملی برای انسانها برخلاف سایر موجودات فقط انتخاب طبیعی نیست، بلکه یه انتخاب درونگونهای و عقلی هم هست. برای همین از عبارت فرگشت استفاده نکردم. مثلا اینکه همیشه همجنسگراها در اقلیت خواهند بود، یه انتخاب طبیعیه. چون اینها امکان تکثیر ژنهاشون رو ندارند. (فارغ از روشهای لقاح مصنوعی) اما اینکه افراد خداناباور هزاران سال محاکمه و کشته شدند و فرصت تبیین افکارشون رو نداشتند، یه انتخاب طبیعی نیست؛ بلکه یه انتخاب درونگونهای و عقلیه. اینکه زنان از نظر عضلانی ضعیفتر هستند یه دلیل تکاملیش کم بودن هورمونهای مردانه است، اما تقسیم کار اجتماعی این ضعف رو تشدید کرده. اینکه زنان ارتباطات کلامی قویتری دارند یه روند تکاملی فرهنگیه نه طبیعی. اینکه در همین همهگیری کلی انسان با ضعف سامانه ایمنی حذف شدند یه انتخاب طبیعیه؛ اما اینکه خیلی از اینها با دریافت یه واکسن موثر و بهموقع یا رعایت شیوهنامههای بهداشتی میتونستند زنده بمونند، یه انتخاب عقلی و سیاسی و فرهنگیه، نه طبیعی.
در کل روند تکامل ما مولفههای بیشتری نسبت به سایر گونهها داره، چون ما دو چیز اضافهتر داریم: تفکر و زبان که اساس تمدن ماست.
ممنون از پاسخت
پاسخحذفخواهش.
حذفسلام غمی
پاسخحذفخوشحالم که بعد از مدتها تونستم دوباره اینجا رو بخونم.
به مطلب خوبی اشاره کردی. هر چقدر افراد یک جامعه با پدیده ها متنوع از روش های گوناگون مواجه بشوند، اون جامعه زودتر به تغییر و دگرگونی می رسه! سینما و کتاب و هنر و کلا هر ابزاری که بتونه به ما از فضایی بجز فضای محدود خودمون خبری به ارمغان بیاره، می تونه جلوی جبهه گیری ها و خشک مغزی های جامعه رو بگیره و پوسته ی تغییر رو نازک تر کنه!
یادش بخیر، اون زمان ها که جوون بودم و کله م حسابی بوی قرمه سبزی می داد، می خواستم یک مجموعه کتاب داستان بنویسم برای کودکان که قهرمانان اونها افرادی بودند که از دید جامعه معلول نام می گیرند! اما این آدم ها هر کدوم در درون خودشون قدرتی دارند که اگر جامعه اجازه ی بروزش رو بده، می تونند خیلی جاها، گره از زندگی آدم های معمولی باز کنه! - من این تجربه رو به وضوح وقتی لمس کردم که با یک دختر نابینای پنج ساله سفال کار می کردم! - آنچنان درخششی در ذهنش داشت که من هر بار مجذوب نوع نگاهش به زندگی می شدم!... اما آن سالها لابه لای مشکلات و مسائل روزمره سوخت و از دست رفت...
متاسفانه جامعه ی امروزی ما داره راه رفته رو بطور معکوس برمی گرده! ولی من امیدم به اندک مادرانی هست که نسلی متفاوت و آگاه را در دامن شان پرورش می دهند.
سلام.
حذفبله همینطوره. هر چقدر یه جامعه متکثرتر باشه، راحتتر با تفاوتها و دیگرگونیها کنار میآد و اونها رو میپذیره. مثلا جامعهای مثل کانادا با چیزایی که خوندم انگار خیلی پذیرش اجتماعی بالایی داره. اما مشکل جوامع تمامیتخواه امثال ما اینه که به شدت تلاش میکنه همه رو یهرنگ و یهشکل و یهفکر و یهباور کنه. مثل همون ماجرای تخت پروکروستس، اما در ابعاد خیلی عمیقتر و وسیعتر. عمق فاجعه وقتی پیدا میشه که میبینید تووی این جامعه آدما حتا بدیهیترین تفاوتشون، یعنی تفاوت چهره خودشون رو هم نمیپذیرند و با عمل زیبایی سعی میکنند شبیه هزاران هزار چهره دیگه بشند. یا مدرسههای استثنایی یا استعدادهای درخشان هم نمونههایی از همین نگرش همشکلساز و دافع تفاوتهاست. در حالی که در کشورهایی مثل ژاپن کودکان با معلولیتهای مختلف در مدارس معمولی تحصیل میکنند تا هم اون کودک یاد بگیره با بقیه کنار بیاد و هم بقیه یاد بگیرند تفاوت و محدودیت اون کودک رو به رسمیت بشناسند. و در پیشرفتهترین کشورها هم چیزی به اسم استعداد درخشان یا تیزهوشان وجود نداره. مدارس سطح بالا زیاده، اما چنین اسمهایی از یه نوع نگرش طبقاتی بیرون میآد. (میخواستم یه یادداشت در این باره بنویسم، اما انگیزهش نیست)
تجربه جالبی بوده. ماها خیلی روی قوه بیناییمون تکیه داریم. شناخت یه فرد دیگه که بدون این قوه هم هنوز دریافتهای عمیقتری نسبت به ما از جهان داره، یه جور دهنکجیه به تصورات قالبیمون.