رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

«ازت خوشم می‌آد اما تا یه جاهایی»

روایته پس از هجرت به مدینه و تشکیل حکومت اسلامی، پیامبر به هر کدوم از یارانش مسئولیتی حکومتی محول کرد. ابوذر از ایشون درخواست کرد تا مسئولیتی هم به ایشون بدند. پیامبر گفت: «تو رو دوست دارم و هرچی رو برای خودم می‎پسندم برای تو هم می‌خوام؛ اما تو رو توی مدیریت ضعیف می‎بینم. پس هیچ‌وقت مسئولیت حتی دو نفر رو هم قبول نکن.». از پیامبر نقل شده که «خدا رحمت کنه ابوذر رو که تنها زندگی می‌کنه، تنها می‌میره و تنها برانگیخته می‌شه». نوشتند ابوذر درحالی مرد که توی یه چادر در یکی از بیابون‌های نزدیک مکه با همسرش زندگی می‌کرد. می‌گند ملیجک ناصرالدین‌شاه جون خیلیا رو نجات داد و مشکل خیلیا رو حل کرد چون ناصرالدین‌شاه خیلی دوستش داشت و به حرفش گوش می‌داد. خود ملیجک می‌گه: «قدرت این‌طوری می‌کنه آدم رو؛ می‌بینی زنت، بچه‌ات و همه دور و وریا تصدقت می‌رند و زبونی فدات می‌شند. این‌طوریه که دنبال یه نفر می‌گردی که راست بگه. من راست می‌گفتم» اما هرگز نتونست چیزی بیشتر از یه ملیجک باشه. بعد مرگ ناصرالدین‌شاه هم از کاخ بیرونش کردند. توی داستان خسرو شیرین، خسرو دم از عشق می‌زنه ولی هرکاری که دوست داره در کنار این

آخه این فوتبال چی داره؟

من خیلی فوتبالی نیستم ولی نه دیگه اون‌قدر که لیگ قهرمانان اروپا رو هم نگاه نکنم. «فوتبال چی داره؟» این سوالیه که خیلی از این دوستان فرهیخته می‌پرسند. ببینید اگه از رمان خوندن و داستان و فیلم و سریال لذت می‌برید، یه بار یه تیم برای خودتون انتخاب کنید و از شروع لیگ قهرمانان دنبالش کنید. اون‌ وقته که می‌بینید داستان این ۱۱ نفر چقدر می‌تونه لذت‌بخش یا غم‌انگیز و در کل دراماتیک باشه.  فوتبال یه شکل مینیاتوری از زندگیه؛ با همه شکست‌ها و پیروزی‌ها و اشک‌ها و لبخندها و امیدها و حسرت‌هاش. توش تیمای عوضی‌ای هستند که از قضا گاهی پیروز هم می‌شند؛ تیمای باعشقی هم هست که گاهی شکست می‌خورند؛ توش یه تیمی مثل برزیل هست که با وجود ۵ دوره قهرمانی جهان، یهو به طرز غیرقابل باوری ۷تا گل مفتضحانه توی خونه‌اش از آلمان می‌خوره؛ تیمی مثل میلان هست که یه زمانی دومین تیم پرافتخار اروپا بود اما کلاً نابود شد و دوباره از سر داره خودش رو می‌سازه... فوتبال یه داستانیه که تهش رو هیچ کس نمی‌دونه. یه داستانیه که در همون لحظه داره خلق می‌شه. داستانیه که به شخصه توش تلاش تا دقیقه نود رو یاد گرفتم؛ ولی باز هم می‌بینم توو و

چرا حال‌مون خوش نیست؟

یه سوالی مدت‌ها ذهنم رو مشغول کرده. اینکه واقعاً چرا حالمون این‌قدر بده. نتیجهٔ این خودکاوی و کنار هم گذاشتن دونسته‌های پیشین و خوندن یه سری مقالات شده این موارد: تناقض انتخاب   موضوعی تحت عنوان «تناقض انتخاب» توی روان‌شناسی وجود داره که می‌گه وقتی تعداد گزینه‌های روی میز زیاد بشه از یه طرف احتمال اینکه شما مورد مدنظرتون رو پیدا کنید بیشتر می‌شه اما از طرف دیگه رضایت شما از انتخاب‌تون کم‌تر می‌شه. دلیل این نارضایتی از انتخاب رو این‌طوری توضیح می‌دند که هر کدوم از گزینه‌ها مزایا و معایب خاص خودشون رو دارند. وقتی که شما یکی از اون گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنید، اگه به کوچک‌ترین مشکلی که مربوط به اون انتخابه بربخورید اولین چیزی که به ذهن‌تون می‌آد مزایای گزینه‌های جایگزینه. یعنی بلافاصله خودتون رو سرزنش می‌کنید که اگه درست انتخاب کرده ‌بودید این مشکل پیش نمی‌اومد؛ در حالی که هر کدوم از اون گزینه‌ها معایب خودشون رو هم دارند. اما اگه تعداد گزینه‌ها کم‌تر باشه دیگه شما خودتون رو مقصر نمی‌دونید و با خودتون می‌گید حق انتخاب کمی داشتم و از بین اونا این بهترین انتخابی بود که می‌تونستم انجام بدم.  ح

بلاگستان: این تابعیت دوست‌داشتنی

بلاگستان جهانی‌ست برای زیستن چندین زندگی در کنار زندگی خود. روایت‌هایی از اشکال مختلف بودن که نه در حد توئیتر لخت و بی‌چاک و بندند، نه عین فیس‌بوک راکد و بی‌حال، نه به اندازه اینستا ریاکارانه، نه چون تلگرام دستمالی شده و دست چندم و حتی نه همچون کتاب‌ها روتوش شده و آرایش کرده و لباس مهمانی پوشیده و رسمی. چیزهایی‌ست روزمره و معمولی با لباس خواب و پیژامه و تاب و رکابی که هنوز بوی زندگی و بودن می‌دهند با کمی بوی عرق و بوی پا. نه کت و شلوار و کراوات تنش کرده؛ نه با شورت مامان‌دوز و بیکینی ظاهر شده. نه آنقدر نزدیک است که بدنش به بدنت ساییده شود، نه آنقدر دور که تنها صدایش به گوشت برسد. فاصله‌اش آن‌قدری‌ست که گرمی نفسش را روی صورتت احساس کنی و صدای پچ‌پچش را بشنوی. نه آن‌چنان مطلق است که پس گرفته نشود، نه آن‌‌چنان نسبی‌ست که قابل تکیه نباشد. انسانی‌ست و همه محدودیت‌ها و ضعف‌هایش را خوب فهمیده و می‌داند که تنها نقطه قوتش همین انسانی‌بودن و نفس کشیدن است.  اگر حوصله ندارد، از حوصله نداشتنش می‌نویسد، اگر چیزی برای گفتن ندارد از همین چیزی نداشتن می‌نویسد، اگر کاری را تمام کرده از ذوق اتمامش می‌گو

بوق ممتد زندگی

دیدین بعضی وقتا که هیچ کاری توی رایانه‌تون ندارید دائم دسکتاپ رو رفرش می‌کنید؛ یا روی گوشی‌تون صفحه نرم‌افزارها رو الکی هی چپ و راست می‌کنید؟! توی زندگی هم آدم گاهی این‌طوری می‌شه. لحظه‌هایی که نه تو چیزی از زندگی می‌خوای و نه زندگی ازت چیزی می‌خواد. فقط یه حس بلاتکلیفی ممتد مثل یه بوق ممتد توی مخته. دوست داری صفحه زندگی رو رفرش کنی یا هی چپ و راستش کنی، ببینی اتفاقی نیافتاده؟ چیز تازه‌ای ازت نمی‌خواد؟ ولی انگار نه انگار. اون لحظه است که احساس می‌کنی چندتا پروانه دارند توی سینه‌ات بال‌بال می‌زنند، انگار یه چیزی توی وجودت داره قُل‌قُل می‌کنه؛ اما قابل بیان نیست مگر با همین توصیفا و تشبیه‌های بی‌معنی و بی‌ربط. در واقع هیچ چیزی برای گفتن وجود نداره جز همین سه‌نقطه آخر داستان...