رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

خودکشی

کسی که خودکشی می‌کنه اولین بارش نیست که چنین کاری می‌کنه. اون قبلش هزاران بار خودش رو توی ذهنش کشته. اون‌قدر این کار رو انجام داده که براش به یه فعالیت طبیعی تبدیل شده. گاهی آدما مجبورند که گناه سقط‌شون رو خودشون به دوش بکشند.

طبقه زیر پونز

همسایه دیوار به دیوار زنی است با دو بچه کوچک که همسرش به خاطر حمل مواد چند سالی‌ است که در زندان است و بچه دوم را در یکی از همین ملاقات‌های خصوصی زندان از او باردار شده. نیمه‌های شب که همه جا ساکت می‌شود از پشت دیوار این اتاق صدای ضربه دفتینش روی دار قالی با صدای حرکت آهسته عقربه ساعت دیواری ترکیب شده و طنین محزونی به راه می‌اندازد. دو خانه آن‌طرف‌تر خانواده‌ایست با دو پسر سی و چند ساله. پسر بزرگ‌تر با وانتش در پس‌کوچه‌ها میوه و سبزی می‌فروشد. چهار سال پیش ازدواج کرد اما یک سال نشده طلاق گرفت و هنوز هم با همین وانت فکسنی، مهریه سرکار علیه را می‌پردازد. کمی آن طرف‌تر یک همسر شهید زندگی می‌کند که از ترس قطع نشدن حقوق بنیاد ازدواج نمی‌کند بلکه صیغه می‌شود. از همین ازدواج صیغه‌ای هم یک پسر نوزده-بیست ساله دارد که دوران سربازی‌اش را می‌گذراند. همسایه دیوار به دیوار آن‌طرفی یک پیرمرد زهوار در رفته است که با همسر و تنها پسر مجردش زندگی می‌کنند. پیرمرد با این سن و سال هنوز هم هر روز به سر کار می‌رود. یک حمام نمره قدیمی دارد که گمان نمی‌کنم مشتری چندانی هم داشته باشد. اما چه کاری از دستش برمی‌آ

طرح پانزی زمان

چارلز پانزی از برادران محترم کلاهبرداره و طرح پانزی منویات ایشون در خصوص نحوه برداشتن کلاه خلق‌الله. (خلافکار هم نشدیم اسم‌مون بیوفته سر زبونا) روش این بنده خدا هم این‌طوری بود که از نفر اول پولی رو تحت عنوان سرمایه‌گذاری در یه فعالیت اقتصادی پرسود و تضمینی دریافت می‌کرد و متعهد می‌شد در کوتاه مدت سود زیاد و غیرمعقولی رو به ایشون بده. پیش از رسیدن به موعد پرداخت سود نفر اول، از نفر دوم هم با همین بهانه پول می‌گرفت و بخشی از اون رو به اسم سود به نفر اول می‌داد و بقیه رو برمی‌داشت برای خودش. نفر اول خودش شروع می‌کرد به تبلیغ که «فلان جا سرمایه‌گذاری کردم و ماهیانه دارم سود باور نکردی فلان دلاریم رو می‌گیرم.» و به این‌ شکل جناب آ سِد پانزی با یه رشد توانی در سرمایه‌گذاری مواجه می‌شد؛ اون هم با مبالغ به شدت بالا و به اسم فعالیت اقتصادی‌ای که از بیخ اصلا وجود خارجی نداشت و فقط حاجی‌مون با پول سرمایه‌گذارای جدید سود سرمایه‌گذارای قبلی رو پرداخت می‌کرد. این وسط هم دوست عزیزمون سود ناقابل میلیون دلاری خودش رو به جیب می‌زد و بخشندگی خالق و خریت مخلوقات رو شکرگزاری می‌کرد. اما ماجرا اینجاست که و

بایگانی کیهانی

اول: می‌دونیم که سرعت نور تقریبا ۳۰۰٬۰۰۰ کیلومتر بر ثانیه است. فاصله خورشید تا زمین هم نزدیک به ۱۵۰٬۰۰۰٬۰۰۰ کیلومتره. پس با یه تقسیم ساده متوجه می‌شیم که نور جدا شده از سطح خورشید حدود ۵۰۰ ثانیه یا ۸٫۳ دقیقه طول می‌کشه تا به زمین برسه.  دوم: از طرف دیگه تصویری که ما از یه جسم می‌بینیم حاصل نوریه که از سطح اون جسم منعکس یا جدا شده و درنهایت اون نور به شبکیه چشم ما رسیده. بنابراین وقتی ما داریم به خورشید نگاه می‌کنیم در حقیقت داریم نورهایی رو می‌بینیم که ۸ دقیقه پیش از سطح خورشید جدا شدند و بعد از طی حدود ۱۵۰ میلیون کیلومتر حالا تازه به چشم ما رسیدند. به عبارت دیگه چیزی که ما می‌بینیم تصویر ۸ دقیقه پیش خورشیده نه تصویر همین حالاش. یعنی اگه همین حالا خورشید منفجر بشه و یهو خاموش بشه ما ۸ دقیقه بعد اون انفجار یا خاموشی رو می‌بینیم و متوجهش می‌شیم. سوم: از طرف دیگه وقتی می‌گن یه ستاره یا کهکشان یه سال نوری با ما فاصله داره یعنی اینکه اگه با سرعت نور حرکت کنیم یه سال طول می‌کشه تا به اونجا برسیم. نتیجه دیگه این حرف هم اینه که خود نوری هم که از سطح اون کهکشان یا ستاره جدا می‌شه، یه سال طول می

سوخت انسان

 انسان سوختش معناست؛ تا جایی می‌تونه ادامه بده که معنایی براش وجود داشته باشه. و هنر کارخونه معناسازی از بی‌معناترین و پوچ‌ترین گزاره‌هاست. عجیب اینکه همین معناسازی برای هنرمند خودش به معنای مستقلی تبدیل می‌شه و مثل مخدری اون رو به طور موقت از درونِ تهی و خالی از همه چیزش فراری می‌ده. هنرمند تنها برای گریز از پوچی لحظه اکنونش مشغول به خلقتی می‌شه و چیزی رو می‌آفرینه و بعدش توسط مخاطب کلی معنا به اون اثر سنجاق می‌شه و به تدریج خود هنرمند هم باورش می‌شه که اون اثر چنین معانی رو در برداشته. شاید بشه گفت هنر نمایش علنی خودارضایی هنرمند در مقابل مخاطبانشه.

چی‌چی مرکزی؟

می‌دونید که قبل از گالیله و کوپرنیک مردم زمین رو مرکز این جهان می‌دونستند. درصورتی که مسخره بودن این تفکر برای ما الان خیلی واضحه. تا حالا به این فکر کردید که با فرض مرکزیت زمین حرکت سایر سیارات چطوری دیده می‌شده؟  اگه به دو سامانه زمین‌مرکزی و خورشید‌مرکزی نگاه کنیم، می‌بینیم که اولی یه مجموعه آشفته و متقاطع به نظر می‌آد (تصویر راست) در حالی که دومی یه مجموعه منظم و موازی جلوه می‌کنه (تصویر چپ). مگه هر دوی اینا یه منظومه واحد نیستند، پس چرا یکی بی‌صاحب و هرکی به هرکی به نظر می‌آد ، انگار که هر لحظه ممکنه با هم برخورد کنند و اون‌ یکی امن و مطمئن و نظام‌مند «دیده» می‌شه؟  ماجرا فقط در یه چیز ساده خلاصه می‌شه، اینکه چه چیزی رو اصل و پایه قرار بدیم و باقی چیزا رو در نسبت با اون بسنجیم و ارزیابی کنیم. اینجا توی سامانه اول زمین رو اصل و اساس گرفتیم و این هیاهو رو در نسبت با اون تماشا می‌کنیم؛ در حالی که توی سامانه دوم خورشید رو اصل قرار می‌دیم و رفت و آمدا رو در نسبت با اون می‌سنجیم. پس اگه کلی سبک‌زندگی و تفکر نامربوط و متضاد و نامعقول اطراف‌مون رو پر کرده، الزاماً به این معنا نیست که اکث

جعبه پونز زندگی

کارل دانکر روی یه میزی که در کنار دیوار قرارگرفته، یه شمع، یه جعبه پونز و یه بسته کبریت می‌ذاره و از شرکت‌کنندگان در آزمایش می‌خواد که با این وسایل روی میز شمع رو طوری به دیوار بچسبونند که بعد از روشن کردن پارافینش روی میز نریزه. آزمودنیا راه‌های مختلفی رو امتحان می‌کردند. از داغ کردن کنار شمع با کبریت و سعی در چسبوندنش به دیوار گرفته تا تلاش برای متصل کردن شمع با پونز به دیوار. اما بعد از گذشت یه مدت نسبتا طولانی روش درست رو پیدا می‌کردند. و اون روش چی بود؟ اینکه پونزا رو خالی کنند روی میز و جعبه اون رو با چندتا پونز به دیوار وصل کنند و شمع رو روی اون قرار بدند و بعد روشن کنند. شاید الان از دست خودتون شاکی بشید که چرا چنین چیز ساده‌ای به ذهن شما نرسید. خب بیاید همین مسئله رو طور دیگه‌ای مطرح کنیم. این‌بار روی میز یه شمع داریم، چندتا پونز، یه بسته کبریت و یه جعبه خالی. خب حالا به نظرتون رسیدن به جواب راحت‌تر نشد؟ دانکر که می‌گه شد. اون می‌گه توی حالت دوم شرکت‌کنندگان خیلی سریع‌تر از دفع قبل به راه‌حل می‌رسند. چرا؟  هایدگر معتقده که ما برای فهم اشیا، پدیده‌ها و رویدادها ناگزیر به مرتبط

نگرش سلولی

اینکه یه گلبول قرمز خاص سه ماه در منه و بعدش می‌میره چقدر برام مهمه؟ اینکه توی این سه ماه چه خدماتی به من کرده و چی بهش گذشته، چقدر برام اهمیت داره؟ آیا بعد مرگش براش مراسم یاد بود می‌گیرم؟ آیا ازش قدردانی می‌کنم که در راستای زنده موندن من این همه تلاش کرده؟ آیا جهان من قبل و بعد از مرگ اون سلول هیچ تفاوتی کرده؟ بعد مرگش اون سلول به بهشت می‌ره یا به جهنم؟ چقدر به اصول اخلاقی یا مذهبی یا سلولی خودش پایبند بوده؟ آیا جهان در رابطه با این سلول عدالت رو اجرا کرده؟ چرا باید یه سلول عصبی تمام ۸۵۸ ماه عمر این بدن، زنده باشه و از ماحصل تلاش سلولای دیگه استفاده کنه؟ چه فرقی با سلولای دیگه داره؟ مثلا یه سلول روده که سه روز توی بدترین شرایط عمر می‌گذرونه و درنهایت هم در کثافت می‌میره آیا حق نداره در اندیشه این سوال باشه که «واقعا این بودن به چه معناست؟ چرا من باید از ابتدا به جای یه سلول عصبی یه سلول روده‌ای متولد بشم؟ آیا موجودی که من درونش در حال جون ‌کَندنم ارزشی برای رنج‌های من قائله؟ آیا این رنج‌ها روزی بهش ارج نهاده می‌شه؟ آیا بدن دیگه‌ای برای برقراری عدالت و جبران این رنج‌ها خواهد بود؟ اگر

هاکس‌های مخفی

توی بدن هر موجود زنده یه سری ژن به اسم هاکس وجود داره که شکل و هیئت کلی اون موجود رو مشخص می‌کنه. مثلا اینکه ما دو تا چشم جلوی صورت‌مون داشته باشیم نه مثل عنکبوت هشتا چشم اطراف سرمون، اینکه بالای چشم‌مون ابرو باشه، اینکه دوتا دست در طرفین داشته باشیم، اینکه رویش موها تا کجا باشه و همه ویژگی‌های ظاهری دیگه.  حالا نکته جالب ماجرا درباره موجوداتیه که در طی مراحل رشد دچار دگردیسی می‌شند؛ مثل قورباغه و مگس و پروانه و... این موجودات چند سری ژن هاکس دارند که به وسیله پوشش‌هایی از هم جدا شدند. مثلا مگس سه نوع دگردیسی داره: لارو، شفیره و مگس. وقتی لاروه، ژن‌های هاکس مربوط به لارو بودنش فعاله و دو سری ژن دیگه درون یه پوشش محافظ نگه داشته می‌شه تا وقتی که به مرحله شفیرگی برسه. اون وقت ژن‌های هاکس مربوط به شفیرگی فعال می‌شه و دو سری ژن دیگه درون پرده نگه داشته می‌شند. و درنهایت هم ژن‌های هاکس مگس فعال می‌شه. حالا فکر کنید به لارو مگس بگید که یه روزی اون هم می‌تونه پرواز کنه. به نظرتون چه برخوردی می‌تونه داشته باشه؟ من که می‌گم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهتون می‌اندازه  و یه «تو دیگه باد کدوم معده‌ای؟