رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

در مسیر آرزوها

ملاصدرا معتقده که تموم هستی به صورت ذاتی و جوهری در حال تغییر و تحول و حرکت از بالقوه‌ها به سمت بالفعل‌هاست. اما موازی با این بحث، شبهه «بقای موضوع» هم وجود داره که می‌گه اگه در شروع یه تحول بنیادی ما یه وجودی داریم و در طول حیاتش پیوسته در حال تغییر ذاتی و جوهریه، وقتی به مقصدش رسید ــــ‌بعد از اون همه دگرگونی و تحول بنیادی‌ــــ ما از کجا باید بفهمیم این هستیِ به مقصود رسیده همون سوژه‌ایه که در ابتدا حرکت رو شروع کرده؟ مثلا فکر کنید ما با هدف تغییر ظاهرمون شروع می‌کنیم به عمل کردن جاهای مختلف بدن‌مون. اول بینی‌مون رو عمل می‌کنیم، بعد فک و چونه و گونه و چشم و پیشونی و گوش و مو و... حالا بعد از همه این عملا اگه کسی که ظاهرمون رو دوست داشته و در طی این عمل‌ها ما رو ندیده باشه، وقتی آخرسر با ما مواجه می‌شه از کجا باید بفهمه که ما همون آدم قبلی هستیم؟ اگه هم بفهمه آیا دوباره ظاهر ما رو مثل قبل دوست داره؟ یا مثلا بعضی از این مرمت‌های آثار تاریخی رو دیدید؟ دونه به دونه آجرا و کاشی‌های آسیب‌دیده اون اثر رو برمی‌دارند و جاش یه آجر و کاشی جدید می‌ذارند. از یه جایی به بعد اون اثر مرمت‌شده دیگه و

در گوشی با خانم‌ها

خیلی دوست داریم روش سرپوش بذاریم، بهش رنگ و لعاب منطق و اخلاق بزنیم و از ترس منحصر به فرد بودن، ناگفته بذاریمش ولی اجازه بدید برای یه بار هم که شده راستش رو بگیم. «بعضی» از ما مردا خیلی بی‌جنبه‌ایم و تمایل داریم از هر حرکت و علامت و رفتار شما این برداشت رو داشته باشیم که بهمون علاقه دارید ولی روتون نمی‌شه بگید: یه دلسوزی کوچولو توی یه موضوع خاص، یه حمایت نصفه و نیمه پیش چندتا آقای دیگه، یه تمجید نیم‌خطی ازمون، رسوندن جواب یه سوال یکی-دو نمره‌ای سر یه امتحان، یه لبخند ساده به یه حرف، یه به‌به و چه‌چه مختصر زیر یه یادداشت، یه دلگرمی ولرم بعد یه چسناله،‌ چندتا پیام تلگرام که آخرش به دونقطه پرانتز ختم می‌شه، استفاده از دوم شخص مفرد به جای دوم شخص جمع، اجازه دسترسی به یه حساب کاربری خصوصی، یه دعوت معمولی به یه چالش، پسندیدن پشت سرهم چندتا عکس اینستا، پیگیری به خاطر ننوشتن یادداشت جدید وووو... خواستم بگم لطفا حواس‌تون بیشتر به رفتاراتون و نتایجش باشه، اما دیدم شما هر کاری بکنید ما از لابه‌لاش تعبیر و تفسیر باب میل خودمون رو پیدا می‌کنیم؛ پس بی‌خیال! شما کار خودتون رو بکنید، ما هم با اونا به

یک رکعت قضای زندگی

به هستی‌م که نگاه می‌کنم می‌بینم دارم قضای زندگی نکرده چند سال پیشم رو به جا می‌آرم. کارایی که توی کودکی و نوجوونی حسرتش رو داشتم، الان دارم به جاش می‌آرم. چیزایی که اون موقع نداشتم، الان سعی می‌کنم بخرم. حرفایی که اون موقع توی سینه‌ام موند و نزدم، حالا به بهانه‌های مختلف بروزش می‌دم. مثل این فیلمایی می‌مونه که صدا از تصویر جا می‌مونه. از عقب‌تر که بهش نگاه می‌کنم انگار قضای زندگی نکرده پدر و مادرم رو هم به جا می‌آرم. پدری که مجال درس خوندن پیدا نکرده بود، مجبورم کرد کارشناسی رشته‌ای رو بگیرم که هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم. مادری که توی زندگیش از خیلیا ضربه خورده بود، بی‌اعتمادی و بدبینی به آدما رو یادم داد. باز هم می‌رم عقب‌تر و می‌بینم ما قضای زندگی گذشتگان‌مون رو هم به جا می‌آریم. توی یه دوره‌ای خانوما از نظر فرهنگ غالب حق چندانی برای تحصیل نداشتند اما حالا اکثریت قبول‌شدگان دانشگاه‌ها رو تشکیل می‌دند. اون افتخاری که باید توی دوره شاهنشاهی نسبت به سلطنت ۲۵۰۰ ساله صورت می‌گرفت رو حالا داریم به جا می‌آریم. اون پاسخی که در اول انقلاب در مقابل حجاب اجباری باید داده می‌شد، حالا انجام می‌‌دیم

بکارت دل

قلب آدما یه پرده بکارت داره که تا موقع سالم بودنش خیلی مراقبتش می‌کنند و دنبال این هستند که یه همراه همیشگی کنارش بزنه. اما همین که دل به کسی بستند و نشد؛ دیگه تمومه. دیگه دغدغه همیشگی بودنِ همراه واسه‌شون از ارزش می‌افته. دنبال همراه اعتباری می‌رند؛ نه اینکه از همون اولش به قصد موقتی بودن جلو برند ها؛ اما همیشه توی پس‌زمینه ذهن‌شون یکی نجوا می‌کنه که «این هم یه روزی فلنگ رو می‌بنده»...

تحریف شناخت خود

کانت می‌گه تصور ما از خودمون یه تصویر بی‌واسطه و مستقیم نیست. به عبارت دیگه شناخت ما از خودمون دقیقا مثل شناخت ما از سایر افراد و اشیاست. یعنی قضاوت‌مون از «من» بر اساس عمکردیه که توی جهان بیرونی از خودمون می‌بینیم. مثلا تا وقتی که توی یه رابطه قرار نگیریم نمی‌تونیم بگیم چطور قرار پیش بره. نمی‌دونیم از پس ادامه دادن یا تموم کردنش برمی‌آیم یا نه. حالا گاهی هم یه اتفاقایی می‌افته که نمی‌دونیم از کجا اومده و دلیلش چی بوده. مثلا یکی جلومون مشکل تنفسی پیدا می‌کنه و هر ده ثانیه یه نفس عمیق می‌کشه و از هوش می‌ره. ما هم هر بار که می‌خوابه با چک و لگد و داد و بیداد بیدارش می‌کنیم و به محض اینکه اورژانس می‌رسه اشک‌مون سرازیر می‌شه. در اون لحظه چیزی از خودمون می‌بینیم که تا اون موقع ندیده بودیم و دلیلش رو هم درک نمی‌کنیم. از طرف دیگه محمد مختاری معتقده که توی یه جامعه استبدادزده و به تبعش ریاکار، آدما به دروغ گفتن و پنهان‌کاری عادت می‌کنند و همین انکار واقعیت طی صدها سال کم‌کم توی ساختار زبون اون جامعه و واژه‌گزینی‌ها و جملاتش هم رخنه می‌کنه و عبارات دوپهلو و استعاره‌ها و کنایه‌ها و طنزها و تیکه‌

جمله زندگی

زندگی آدما یه کتاب نیست، یه فصل هم نیست، حتی یه بند هم نیست؛ کل زندگی یه جمله‌است که لابلاش پر ویرگول و نقطه ویرگوله؛ فقط هم یه نقطه داره که اون هم مرگه. هرگز به دنبال نقطه سرخط توی زندگی‌مون نباشیم؛ چون هیچ سرخطی وجود نداره. هر اتفاقی که توی زندگی می‌افته بارش رو تا آخر عمر باید به دوش بکشیم؛ چون همه اتفاقاتش به هم مرتبطه و روی هم تاثیر می‌ذارند. نمی‌تونیم از یه جایی به بعد یهو بی‌خیال همه چیز بشیم و هرچیزی که تا اون لحظه اتفاق افتاده رو بذاریم کنار و از سر خط شروع کنیم. یاد بگیریم با همه گذشته‌مون کنار بیایم...

«ازت خوشم می‌آد اما تا یه جاهایی»

روایته پس از هجرت به مدینه و تشکیل حکومت اسلامی، پیامبر به هر کدوم از یارانش مسئولیتی حکومتی محول کرد. ابوذر از ایشون درخواست کرد تا مسئولیتی هم به ایشون بدند. پیامبر گفت: «تو رو دوست دارم و هرچی رو برای خودم می‎پسندم برای تو هم می‌خوام؛ اما تو رو توی مدیریت ضعیف می‎بینم. پس هیچ‌وقت مسئولیت حتی دو نفر رو هم قبول نکن.». از پیامبر نقل شده که «خدا رحمت کنه ابوذر رو که تنها زندگی می‌کنه، تنها می‌میره و تنها برانگیخته می‌شه». نوشتند ابوذر درحالی مرد که توی یه چادر در یکی از بیابون‌های نزدیک مکه با همسرش زندگی می‌کرد. می‌گند ملیجک ناصرالدین‌شاه جون خیلیا رو نجات داد و مشکل خیلیا رو حل کرد چون ناصرالدین‌شاه خیلی دوستش داشت و به حرفش گوش می‌داد. خود ملیجک می‌گه: «قدرت این‌طوری می‌کنه آدم رو؛ می‌بینی زنت، بچه‌ات و همه دور و وریا تصدقت می‌رند و زبونی فدات می‌شند. این‌طوریه که دنبال یه نفر می‌گردی که راست بگه. من راست می‌گفتم» اما هرگز نتونست چیزی بیشتر از یه ملیجک باشه. بعد مرگ ناصرالدین‌شاه هم از کاخ بیرونش کردند. توی داستان خسرو شیرین، خسرو دم از عشق می‌زنه ولی هرکاری که دوست داره در کنار این

آخه این فوتبال چی داره؟

من خیلی فوتبالی نیستم ولی نه دیگه اون‌قدر که لیگ قهرمانان اروپا رو هم نگاه نکنم. «فوتبال چی داره؟» این سوالیه که خیلی از این دوستان فرهیخته می‌پرسند. ببینید اگه از رمان خوندن و داستان و فیلم و سریال لذت می‌برید، یه بار یه تیم برای خودتون انتخاب کنید و از شروع لیگ قهرمانان دنبالش کنید. اون‌ وقته که می‌بینید داستان این ۱۱ نفر چقدر می‌تونه لذت‌بخش یا غم‌انگیز و در کل دراماتیک باشه.  فوتبال یه شکل مینیاتوری از زندگیه؛ با همه شکست‌ها و پیروزی‌ها و اشک‌ها و لبخندها و امیدها و حسرت‌هاش. توش تیمای عوضی‌ای هستند که از قضا گاهی پیروز هم می‌شند؛ تیمای باعشقی هم هست که گاهی شکست می‌خورند؛ توش یه تیمی مثل برزیل هست که با وجود ۵ دوره قهرمانی جهان، یهو به طرز غیرقابل باوری ۷تا گل مفتضحانه توی خونه‌اش از آلمان می‌خوره؛ تیمی مثل میلان هست که یه زمانی دومین تیم پرافتخار اروپا بود اما کلاً نابود شد و دوباره از سر داره خودش رو می‌سازه... فوتبال یه داستانیه که تهش رو هیچ کس نمی‌دونه. یه داستانیه که در همون لحظه داره خلق می‌شه. داستانیه که به شخصه توش تلاش تا دقیقه نود رو یاد گرفتم؛ ولی باز هم می‌بینم توو و

چرا حال‌مون خوش نیست؟

یه سوالی مدت‌ها ذهنم رو مشغول کرده. اینکه واقعاً چرا حالمون این‌قدر بده. نتیجهٔ این خودکاوی و کنار هم گذاشتن دونسته‌های پیشین و خوندن یه سری مقالات شده این موارد: تناقض انتخاب   موضوعی تحت عنوان «تناقض انتخاب» توی روان‌شناسی وجود داره که می‌گه وقتی تعداد گزینه‌های روی میز زیاد بشه از یه طرف احتمال اینکه شما مورد مدنظرتون رو پیدا کنید بیشتر می‌شه اما از طرف دیگه رضایت شما از انتخاب‌تون کم‌تر می‌شه. دلیل این نارضایتی از انتخاب رو این‌طوری توضیح می‌دند که هر کدوم از گزینه‌ها مزایا و معایب خاص خودشون رو دارند. وقتی که شما یکی از اون گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنید، اگه به کوچک‌ترین مشکلی که مربوط به اون انتخابه بربخورید اولین چیزی که به ذهن‌تون می‌آد مزایای گزینه‌های جایگزینه. یعنی بلافاصله خودتون رو سرزنش می‌کنید که اگه درست انتخاب کرده ‌بودید این مشکل پیش نمی‌اومد؛ در حالی که هر کدوم از اون گزینه‌ها معایب خودشون رو هم دارند. اما اگه تعداد گزینه‌ها کم‌تر باشه دیگه شما خودتون رو مقصر نمی‌دونید و با خودتون می‌گید حق انتخاب کمی داشتم و از بین اونا این بهترین انتخابی بود که می‌تونستم انجام بدم.  ح

بلاگستان: این تابعیت دوست‌داشتنی

بلاگستان جهانی‌ست برای زیستن چندین زندگی در کنار زندگی خود. روایت‌هایی از اشکال مختلف بودن که نه در حد توئیتر لخت و بی‌چاک و بندند، نه عین فیس‌بوک راکد و بی‌حال، نه به اندازه اینستا ریاکارانه، نه چون تلگرام دستمالی شده و دست چندم و حتی نه همچون کتاب‌ها روتوش شده و آرایش کرده و لباس مهمانی پوشیده و رسمی. چیزهایی‌ست روزمره و معمولی با لباس خواب و پیژامه و تاب و رکابی که هنوز بوی زندگی و بودن می‌دهند با کمی بوی عرق و بوی پا. نه کت و شلوار و کراوات تنش کرده؛ نه با شورت مامان‌دوز و بیکینی ظاهر شده. نه آنقدر نزدیک است که بدنش به بدنت ساییده شود، نه آنقدر دور که تنها صدایش به گوشت برسد. فاصله‌اش آن‌قدری‌ست که گرمی نفسش را روی صورتت احساس کنی و صدای پچ‌پچش را بشنوی. نه آن‌چنان مطلق است که پس گرفته نشود، نه آن‌‌چنان نسبی‌ست که قابل تکیه نباشد. انسانی‌ست و همه محدودیت‌ها و ضعف‌هایش را خوب فهمیده و می‌داند که تنها نقطه قوتش همین انسانی‌بودن و نفس کشیدن است.  اگر حوصله ندارد، از حوصله نداشتنش می‌نویسد، اگر چیزی برای گفتن ندارد از همین چیزی نداشتن می‌نویسد، اگر کاری را تمام کرده از ذوق اتمامش می‌گو