سه سطح آگاهی رابرت جانسون در کتاب ‹دگرگونی› (در ترجمه: تکامل آگاهی) آگاهیِ مردانهی ما را به سه سطح تقسیم میکند: آگاهی ساده که نمایندهی آن دنکیخوت است. آگاهی پیچیده که نمایندهی آن هملت است. آگاهی روشنگر که نمایندهی آن فاوٓست است. این سه سطح را هم میتوان به صورت اجتماعی نگریست و هم فردی. اما باید این را در نظر داشت که همهی آدمها یا جامعهها الزاماً هر سه سطح را تجربه نمیکنند. هر کدام ممکن است در یکی از این سه سطح توقف کنند یا بهمرورِ زمان تغییر سطح بدهند. این سطحها نوع تعامل و اثرگذاری ما بر جهانمان را مشخص میکنند و اینکه خود ما در جهانمان چه جایگاه و نقشی را ایفا میکنیم. آگاهی ساده آگاهی ساده آنیست که بدون خودآگاهی دست به عمل میزند. آگاهیای که تصویری دادهشده از خود و جهان دارد و بر اساس آن پیش میرود. او هرگز تصویر دادهشده را به محکِ واقعیت نمیآزماید، بلکه پیوسته در حال تحریف و تفسیر جهان، همسو با تصویر دادهشده است تا به هر قیمتی که شده آن تصویر را توجیه کند. اگر هم ناهمخوانیای احساس شود، از نظر او، مشکل از واقعیتِ دستکاریشدهی بیرونی است، نه تصویر دادهشدهی ا
سرآغاز «کاری نمیشود کرد.» (ت دریابندری) این جملهی آغازین نمایشنامهی ‹در انتظار گودو›ی بکت است. بنبستی که در آن، جز انتظارِ بیپایان، کاری از ما برنمیآید؛ یک حسِ به-پایان-رسیدگی که جهان را امری فروبسته و هستی را علاجناپذیر و خود را سپر-انداخته میپندارد. به گمان من، چنین حسی، در جامعهی ما موضوعی پر-دامنه و شاید حتا احساسی عمومی و غالب باشد. موقعیتی از آگاهی که هیچ یک از ایدههایش را شدنی و پاسخگوی بنبست کنونی نمییابد. آرمانهایی که انگار ما-به-ازای بیرونی ندارند و تنها از یک خیالبافیِ خام حکایت میکنند. آرمانهایی که مسیری از آنها تا واقعیتهای اکنونی و اینجایی به چشم نمیخورد. و عملهای هنجارمند و اخلاقیِ نیمهکاره و بیحاصلی که «گویی» کمکی به گذر از این بنبست نمیکنند. تا چشم کار میکند برهوت است و بیابانِ امکانها. در چنین فروبستگیای بهتدریج آدمها خودِ آگاهی را امری آزاردهنده میپندارند و بدین نتیجه میرسند که اگر از موقعیت فروبستهی خود باخبر نبودند، احتمالاً با خیال راحتتری میتوانستند وضع موجود را تاب بیاورند. بسیار دانستن یک جور مرض است، ناخوشیست؛ یک ناخوشی