رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

تجاوز: باورها و کلیشه‌ها (۱)

«متجاوزان افرادی غریبه هستند.» یکی از باورهای غالبِ ما اینه که خیال می‌کنیم تجاوز فقط توسط افراد هفت‌پشت غریبه و ناشناس صورت می‌گیره. تصوری که با کمی جست‌وجو و کنجکاوی خلاف‌ش به‌روشنی توی چشم‌مون می‌زنه. به عنوان مثال می‌شه به این دو نمودار نگاه کرد که توسط دو مرکز پژوهشی در آمریکا صورت گرفته و در اون توزیع متجاوزان رو بر اساس نسبت‌شون با قربانیان نشون می‌ده: همین‌طور که می‌بینید درصد پایینی از تجاوزها توسط افراد غریبه صورت می‌گیره. در حالی که در بیش‌تر موارد متجاوز بغل گوش قربانی زندگی می‌کنه. این نکته‌ایه که غفلت ازش هزینه‌ها و آسیب‌های سنگینی رو برای فرزندان‌مون به جا می‌ذاره. چرا که خیال می‌کنیم دایی، عمو، پسرخاله، همسایه، دوست، معلم و... افراد امنی هستند و هیچ خطری از جانب اون‌ها متوجه فرزندمون نیست. و بیش‌تر توجه‌مون روی خطر افراد بیگانه است. در حالی که بالقوه‌ترین خطرات دقیقاً از طرف همون آشناهاست که فرزندان‌مون رو تهدید می‌کنند. «فقط دختران جوان مورد تجاوز قرار می‌گیرند.» این انگاره دو بخش داره. اول این‌که برای قربانیان محدودیت جنسیتی قائل می‌شند و دوم هم محدودیت سنی. برای صحت‌

تجاوز: تعاریف و قوانین

پیش‌گفتار:   قبل از هرچیزی باید به این نکته اشاره کنم که همه معادل‌سازی‌ها توسط خود بنده و با توجه به دانش اندک‌م در زبان انگلیسی و فارسی و البته حقوق صورت گرفته. بنابراین نقدهای زیادی به‌ش وارده. اما از پس این اشکالات امیدوارم بتونه نگاه‌مون رو کمی بازتر بکنه. همچنین لازمه اشاره کنم که توی مواد قانونی ایران به جای عبارت‌های عربی و نامفهوم از معادل‌های فارسی یا آشناتر استفاده کردم. توی این موارد معادل‌ها رو داخل قلاب [] قرار دادم. مقدمه:  تجاوز (rape) از نظرگاه‌های مختلفی می‌تونه مورد تعریف قرار بگیره؛ از لحاظ پزشکی و روان‌شناسی، قانونی و حقوقی، اخلاقی و فلسفی، سیاسی و اجتماعی و... هر کدوم از این زوایا تمرکزشون روی بخشی از مسئله است. گاهی به شکل جمعی به‌ش نگاه می‌شه، گاهی به صورت فردی، گاهی به صورت یه جدال درونی به‌ش توجه می‌شه، گاهی از نظر خوب و بد بودن مورد پرسش قرار می‌گیره، گاهی از منظر اقلیت‌ها و نژادها و خیلی موارد دیگه. اما در همه این منظر‌ها دو جهت‌گیری کلی وجود داره: این‌که توجه ما حول محور قربانی می‌چرخه یا متجاوز. یعنی داریم به میزان قباحت عمل متجاوز توجه می‌کنیم یا روی میزا

واپسین انسان

پرتاب‌شدگی ما وقتی برای اولین‌بار خودمون رو درک می‌کنیم، خودمون رو در درون شرایط و موقعیتی محصور می‌بینیم که دخالت و عاملیتی در انتخاب‌اش نداشتیم؛ چیزایی مثل جنسیت‌مون، زادگاه‌مون، والدین‌مون، زمانه زیست‌مون، تعریف انسان عادی، وضعیت طبیعی، خواسته‌ها و گرایش‌های طبیعی، توقعات و انتظارات اجتماعی، ساختارهای فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و... انگار که یه‌هو پرت شدیم وسط این شرایط. این پرتاب‌شدگی حس یه مخمصه و گیر افتادن رو به آدم می‌ده؛ مثل یه چیز محتوم و گریزناپذیر. فرا افکنی در کنار این پرتاب‌شدگی، که مربوط به گذشته و حاله، ما یه سری امکانات و انتخاب‌هایی هم در پیش رو و آینده‌مون می‌بینیم که ما رو به موقعیتی در فرای وضعیت فعلی‌مون پرتاب می‌کنه. این انتخاب‌ها و امکانات تنها راه تغییر وضعیت پرتاب‌شدگی فعلی ما هستند؛ گزینه‌هایی که ما رو به فرای خودِ کنونی‌مون می‌افکنند و از دل‌شون یه منِ نو با حصارهای جدید زاده می‌شه. واپسین انسان با پیشرفت پرشتاب و خیره‌کننده جهان امروز، انسان کم‌کم داره به این باور می‌رسه که به ته شناخت و درک خودش رسیده و دیگه امکان فراروی از شناخت و درک فعلی رو مقدور نمی‌دونه

گربه‌های شرودینگر ما

شرودینگر می‌گه اگه ما یه گربه توی یه جعبه داشته باشیم که زندگیش به رفتار کوانتومی یه ذره بستگی داشته باشه، در اون صورت زنده بودن یا مرده بودن اون گربه هم یه پدیده کوانتومی محسوب می‌شه. پدیده‌های کوانتومی قبل از اینکه سنجیده بشند، به صورت مجموع احتمالات حضور دارند. یعنی چی؟ یعنی اگه زندگی گربهٔ داستان ما یه پدیده کوانتومیه، پس قبل از بررسی و باز کردن درب جعبه نمی‌گیم گربه توی جعبه «یا» زنده است «یا» مرده؛ بلکه می‌گیم گربه توی جعبه «هم» زنده است و «هم» مرده. نیمه زنده و نیمه مرده است. شاید تصور یه موجود نیمه زنده و نیمه مرده برای ما غیرممکن باشه ولی این یه حقیقت کوانتومیه. اما به‌محض این‌که ما درب جعبه رو باز کنیم فقط با یکی از این دو حالت روبه‌رو می‌شیم: یا یه گربه زنده می‌بینیم یا یه گربه مرده. به عبارت دیگه در ساختارِ جهانِ ادراکیِ ما یه محدودیت وجود داره که باعث می‌شه فقط امور قطعی رو درک کنیم‌. این‌که ما همیشه یا با یه گربه زنده مواجه شدیم یا یه گربه مرده. به‌خاطر همین قطعیت هم نمی‌تونیم این حقیقت نیمه زنده و نیمه مرده رو درک کنیم. چون هرگز باهاش مواجه نشدیم. چرا؟ فکر کنید داریم باز

مینِ رابطه

رابطه مثل مین می‌مونه. رابطه یه پرسش‌گری ممتد و یه جواب‌خواهیِ مداومه. وقتی واردش شدی، دیگه هر کاری بکنی، به‌مثابه یه پاسخ به طرف مقابله. خروجی در کار نیست. حتی سکوت یا قطع ارتباط و کنار کشیدن از رابطه هم خودش یه پاسخه و بخشی از همون رابطه است. مین هم وقتی پات روش بره دیگه گیرش می‌افتی. یا باید تا آخر روش بمونی یا ازش کنار بکشی و به فنا برید. به هرحال هیچ گریزی ازش نیست. از اون به بعد هر اتفاقی بیفته مین توی زندگیت حضور داره. حالا چه خودش، چه عواقبش. این یه مخمصه انسانیه...

نگرش سطح دو

آشفتگی سطح دو هراری یه جای کتاب «انسان خردمند» می‌گه ما دو نوع آشفتگی داریم: آشفتگی سطح یک و دو. توی آشفتگی سطح یک اگه ما رفتار آینده اون سامانه رو پیش‌بینی کنیم، اون سامانه هیچ پاسخی به پیش‌بینی ما نمی‌ده و تغییری در روند خودش ایجاد نمی‌کنه. مثلا وقتی هواشناسی پیش‌بینی می‌کنه که فردا هوا بارونیه، اعلام این تخمین باعث نمی‌شه که ابرا لج کنند و نبارند. البته ممکنه این پیش‌بینی درست یا غلط از آب دربیاد، ولی خودِ این عملِ «پیش‌بینی» تاثیری روی روند آب‌وهوایی ما نمی‌ذاره.  اما توی آشفتگی سطح دو پیش‌بینی ما تاثیر زیادی روی اون سامانه می‌ذاره. مثلا فکر کنید یه اقتصاددان بر اساس تحلیل‌های بازار و شرایط اقتصادی و سیاسی کشور پیش‌بینی بکنه که فردا دلار پنج هزار تومن ارزون‌‌تر می‌شه و این پیش‌بینی رو توی یه رسانه پرمخاطب اعلام کنه. حالا چه اتفاقی می‌افته؟ همه کسایی که دلار دارند، امروز هجوم می‌برند که دلاراشون رو بفروشند تا فردا ضرر نکنند. همین فروش زیاد روی المان‌های بازار تاثیر می‌ذاره و باعث می‌شه دلاری که قرار بوده پنج هزار تومن کاهش داشته باشه، کاهشش مثلا به ده هزار تومن برسه. (عمرا!) یعنی س

پدر نمادین

پدر نمادین، هسته قدرت و کانون زور در خانواده است. کودکی که قراره توی کوچیک‌ترین ساختار اجتماعی، یعنی خانواده، شخصیتش شکل بگیره و اجتماعی بشه باید اول از همه بتونه با این مرکز قانون‌گذاری و نظارتی کنار بیاد. اون وجه اجتماعی کودک که قراره با دیگران ارتباط برقرار کنه و در ساختارهای سازمانی هضم بشه، ناچاره که با حضور چنین مراکزی کنار بیاد و باهاشون تعامل داشته باشه. کودکی که در ارتباط با پدر نمادینش دچار مشکلات جدی باشه، به احتمال زیاد در ایجاد ارتباط و فعالیت سازنده در چنین سازمان‌هایی هم دچار مشکلات زمینه‌ای جدی می‌شه و نمی‌تونه تعاملی بین خواسته‌های فردی و اجتماعیش ایجاد کنه. مفاهیمی مثل مردونگی، قول مردونه، حرف مرد، مرد بودن فقط وجوه و سویه‌های جنسی ندارند؛ بلکه بخشی از این مفاهیم به پذیرش همین نقش‌های اجتماعی اشاره دارند. با نگاه دقیق‌تر می‌تونیم ببینیم که اکثر این مفاهیم به‌ظاهر جنسیت‌زده، مهارت‌هایی برای ارتباطات اجتماعی پایدار هستند. چیزایی مثل ایستادن روی حرف و قول و عهد و ارتباط و دوستی و باور و وظیفه و مسئولیت و مواجهه با ترس‌ها. حالا اگه روی ترس‌های خودمون دقیق بشیم، می‌بینیم

کتاب‌فروشی آرمانی من

کتاب‌فروشی باید اسمش هم یه چیزی باشه مربوط به جهان کتابا. نه این‌که طرف اسم یا فامیل خودش رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. یا از این بدتر این‌که اسم یکی از این موسسات و کتابای کنکوری رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. قشنگ‌ترین اسمی که خودم تاحالا دیدم «مینوی خرد» بود. چون هم یه اسم باستانی ایرانی و زرتشتیه و هم این‌که معنی زیبایی هم داره.  کتاب‌فروش باید خودش هم اهل کتاب باشه. نه اینکه خودش هم اونجا نشسته باشه و مدام سرش توی گوشیش باشه و اینستا رو بالا و پایین کنه. کسی که وقتی می‌رسی یا کتاب دستشه یا اصلا هیچ کاری نمی‌کنه، اما توی فکره. چنین کسی برام قابل پذیرش‌تره به عنوان کتاب‌فروش. کتاب‌فروشی نباید خیلی ظاهر شیک و اعیونی و مدرنی داشته باشه. ویترینای مجلل و قفسه‌های فلزی و این‌جور چیزا برای من ناخوشاینده. قفسه‌های چوبی و ظاهر سنتی و کمتر نورپردازی‌شده برای من دلنشین‌تر و پذیرفتنی‌تره. کتاب‌فروش باید اون‌قدری توی کارش حرفه‌ای باشه که اسم کتاب از دهنت در نیومده، اسم نویسنده‌اش رو بگه و تو رو مستقیم ببره سروقتش. نه اینکه سه بار اسم کتاب رو به طرف بگی، چهار بار هم اسم نویسنده‌اش رو. آخرش هم بگه همچین ک

سوگیری زبان مادری

گاهی از بعضی از دوستان و افراد مجازی می‌شنوم که زبون ما خیلی زبون روشنی نیست. در حالی که مثلا فلان موضوع یا متن یا کتاب توی فلان زبون خیلی روشن و شیوا بیان شده. و اون نوشته تنها وقتی درست فهمیده می‌شه که توی همون زبون خونده بشه.  به نظر من شاید توی موارد خیلی استثنایی این حرف درست باشه، اون هم تنها وقتی که اون نوشته پر از کلمه‌بازی‌های مختص اون زبون باشه، اما در اغلب موارد مشکل از زبون ما نیست. راستش خود بنده هم یه زمانی همین‌طوری فکر می‌کردم و واقعا هم انگار همین‌طوری بود که وقتی متن انگلیسی رو می‌خوندم برام روشن‌تر و واضح‌تر بود تا ترجمه اون متن رو. اما بعد سال‌ها وقتی به این فرایند دقیق شدم دیدم دلیلش نه در خود زبونا بلکه در نوع مواجهه ما با اون زبوناست که وضوح و کدور اونا رو تعیین می‌کنه.  مثلا متوجه شدم وقتی من یه متن تخصصی انگلیسی می‌خونم، پیش‌فرضم اینه که معنای کلمات رو نمی‌دونم. پس وقتی با کلمه ناآشنایی مواجه می‌شم سریع به لغتنامه مراجعه می‌کنم. در عین حال این عدم تسلط بر زبون دوم باعث می‌شه ما وقت بیش‌تری صرف لاس‌زدن با متن کنیم و همین توجه بیشتر به متن، درک اون رو هم برای ما

عارضه جانبی

جان گرین توی «بخت برگشته ما» می‌گه همه این بدبختیایی که می‌کشیم جزو عوارض جانبی مرگه؛ اینکه ما می‌دونیم داریم می‌میریم. ولی برخلاف گرین به نظر من حتی خود مرگ هم از عوارض جانبی زندگی و وجوده. شاید حتی از یه نظرگاه عمیق‌تر بشه گفت خود زندگی هم عارضه جانبی زمانه. کی می‌دونه؟ اصلا چه اهمیتی داره که کدوم یکی از اینا از بقیه جلوتره. مهم اینکه که با هر الویتی ما چیزی بیشتر از یه عارضه جانبی نیستیم. حالا اینکه الویت با مرگ باشه یا زندگی یا زمان چه فرقی به حال مایی داره که بی‌اختیار عارض شدیم؟ عارض کیهان، عارض جهان، عارض زمین، عارض موجودات، عارض جامعه، عارض خانواده و حتی عارض خودمون.  اینجا کندوکاوی هست درخصوص این عوارض. اصلا خود همین نوشتن و کنکاش هم عارضه جانبی بی‌معنایی و بی‌هویتی و موقتی بودن ماست. بین خودمون باشه ولی همین‌که داریم زور می‌زنیم از لابه‌لای این آشفتگی و بی‌نظمی، یه نظم و معنایی بیرون بکشیم، یعنی داریم از پذیرشش فرار می‌کنیم. پس فعلا صداش رو درنیارید، اجازه بدید دوره انکارمون رو با آرامش سپری کنیم. ببینیم تا کجا می‌تونیم خودمون رو گول بزنیم؟!