رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

«زن» زندگی آزادی

این روزا بعضیا سعی کردند سویه‌های جنسیتی به این جنبش بدند و حتا اون رو به حرکات فمنیستی بچسبونند و با شعارهای برابرنهادش (مرد، میهن، آبادی) در تلاش برای تعدیل‌ش باشند. بعضیا هم علیه این شعار جدید موضع می‌گرفتند، اون هم فقط با این استدلال که همین سویهٔ زنانه باعث جهانی شدن این جنبش شده و توجه‌ها رو به خودش جلب کرده. گویی که قبل‌ش مردم نشستند کلی فکر کردند که چه شعاري بدند که جهانیان خوش‌شون بیاد. به نظرم این وسط یه جنبه‌هایي از موضوع نادیده گرفته شده: آ . اولین موضوع اینه که این «زن» رو به‌‌مثابه یه کلیدواژه ببینیم که داره به یه مسئله کلی‌تر و بنیادین‌تر اشاره می‌کنه و اون برابرئ جنسیتیه. این‌که بخشي از اختلاف‌ها و گسست‌های جنسیتئ موجود در جامعه حاصل همین حقوق نابرابره. چراکه تبعیض یکي از عوامل ایجاد دشمنئ ناخواسته‌ است. شما کافیه بین دو برادر یا دو خواهر تبعیض قائل بشید تا به‌راحتی اونا رو با همدیگه دشمن کنید. این نابرابری خودش زاییدهٔ نگرش دینی و فقهی در قوانین حاکمیته. پس این کلیدواژه «زن» نمادیه برای مخالفت با این استبداد دینئ حاضر، با تمام مؤلفه‌های دیگه‌ش مثل دخالت در روابط عاطفئ

شَوَندِ آزادی

یکي از نکات جالب برای شخص من اینه که توییتر برای انتشار محتوای جنسی هیچ محدودیتي نداره، در حالي که اینستاگرام محدودیت‌های سفت و سختي برای نمایش نوک سینه و اعضای جنسی داره. اما محتوای جنسی تووی اینستا خیلي خیلي زیادتره. در حالي که تووی توییتر به‌ندرت با محتوای جنسی مواجه می‌شیم.  یه دلیل مشخص‌ش چارچوب این دو شبکه است که یکي اساساً تصویر محوره (از جمله این‌که اول تصویر رو نمایش می‌ده بعد متن) و اون یکي اساساً متن محوره (برعکس قبلی). ولی با این حال، ممکن بود که توییتر به خاطر این آزادئ بیش‌تر، تغییر کارکرد بده؛ ولی نداده. چنین اتفاقي برای شخص من تصویري از آزادی تووی یه فضاست. یعنی برخلاف چیزي که ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه می‌خواند به‌مون بقبولونند. اونا مدام تووی گوش مردم می‌خونند که آزادی مساویه با بی‌بند‌وباری و از بین رفتن همه اصول و ارزش‌های اخلاقی. اما واقعیت رو می‌شه در همون توییتر دید.  تووی توییتر همه آزاد-اند هر حرفي بزنند، از چرندترین حرف‌ها تا حساب‌ترین حرف‌ها، محتوای جنسی و هنری و ادبی و طنز و هجو و... برای همه‌شون هم، بدون استثنا، موافق و مخالف وجود داره. اما در نهایت یه جریان

در مقطع واقعاً حساس کنونی

این روزها چندین موضوع در کنار هم قرار گرفته که اون رو به یه برهه واقعاً حساس تبدیل کرده. چیزهایی که باید شاخک‌ها رو تیز نگه‌داره: آ . درک عمیق مردم از بی‌فایده بودن وعده‌ها و نرمش‌ها و اصلاحات. این درک از سال ۹۸ قوام گرفته و حالا هر چه که می‌گذره عمیق‌تر و شفاف‌تر می‌شه برای مردم. اون‌ها به طور عمومی متوجه این موضوع شدند که هیچ بهبودی در کار نیست؛ چون اولین سد و مانع برای بهبود، خود همین حاکمیت تمامیت‌خواه هست که تمام سلول‌هاش با فساد دارند به زیست‌شون ادامه می‌دند. بهبود برای این حاکمیت، یعنی مرگ سلول‌هاش و مرگ سلول‌هاش یعنی مرگ خودش. پس روشنه که این حاکمیت هرگز به مرگ خودش تن نمی‌ده، مگر به زور. ب . مسئله بعدی مواجهه مستقیم مردم با خشونت عیان و عریان حکومت و نیروهای سرکوب‌ش هست. یه زمانی تووی ۸۸ خیلی تلاش داشتند که بگند ما با تیر نزدیم، ما با ماشین رد نشدیم، ما نکشتیم و... چون احساس می‌کردند هنوز عِرض و آبرویی دارند و هنوز از این نقاب می‌تونند استفاده کنند. اما از سال ۹۶ تووی اعتراضات مختلف مردمی و اصناف از جمله کارگران و کشاورزان و... این خشونت هرچه بیش‌تر خودش رو نشون داد و دیگه حا

در غم مهسا امینی

امروز که چشم گشودم بر هستیِ خویش تني را به زیرِ آوارِ پرسش‌ها مدفون یافتم این‌که چگونه  تمامِ از شیر گرفتن‌ها و به راه افتادن‌هایت، تمامِ دندان درآوردن‌ها و تب کردن‌هایت، تمامِ شب بیداری‌ها و مشق نوشتن‌هایت، تمامِ ترس‌های کنکوری و قبولی‌یت، تمامِ عاشقانه‌های نوبرانه پنهانی‌یت، تمامِ دویدن‌ها و آرزوها و امیدهایت، تمامِ استحقاق‌ها و استعدادها و تلاش‌هایت، تمامِ جنگ‌ها و برد و باخت‌هایت، تمامِ انتخاب‌ها و امکان‌هایت، به دستِ کریهِ یک باورِ دینی، به دستِ یک وظیفه‌شناسیِ کور، به دستِ عقده‌های یک همجنس، به دستِ شهوتِ یک ناجنس، به دستِ سکوتِ ما —فوجِ تماشاچیان— و به دستِ شیطانیِ پیشوایي مخوف که قیچیِ آتروپوس را به سرقت برده است به سهولتِ یک تارِ موی زاید بریده شد؟ و چه خجالت‌آور است دیدن این خورشید  حال که دیگر شاهدِ چشم گشودنِ تو نیست چه بی‌حمیت‌ام من  که بیش‌ از تو دیده‌ام این نور را چه خام‌دستانه هنوز در توهم‌ام من که خیال می‌کنم بیش از تو  امکان‌ و انتخاب و فرصت و آرزو  استحقاق و استعداد و تلاش برای‌م باقی‌ست. چه ساده‌دلانه دل بسته‌ام  به این تارِ نازکِ زندگی  که هر روز با قیچیِ پیشوا خرا

همدردی

یکی از عادتای متداول بعضی از ماها اینه که تا یکی شروع می‌کنه از یه درد یا مشکل‌ش حرف می‌زنه سریع می‌خوایم به‌ش ثابت کنیم دردش اون‌قدرا که فکر می‌کنه بزرگ و مخصوص به او نیست، بلکه یه احساس کاملاً عمومیه و حتا از اون بدترش برای خود ما در فلان زمان اتفاق افتاده. و بعد هم به دنبال‌ش سعی می‌کنیم به طرف بقوبولونیم که این او هست که زیادی سخت گرفته و زیادی مسئله رو بزرگ کرده. اگه یه کم شل بگیره مشکل می‌گذره. ولی در این‌جا چندتا مسئله وجود داره: آ . هدف فرد از مطرح کردن مشکل‌ش با ما تقاضای راه‌حل نیست. مگر این‌که خیلی روشن و شفاف از ما راه‌حل بخواد. ولی در بیش‌تر موارد فرد فقط دنبال یه گوش شنوا و یه شاهد برای رنجیه که داره تحمل می‌کنه. این‌که رنج‌ش دیده بشه. رنج‌های ناگفته و پنهانی بی‌فایده‌ترین و تحمل‌ناپذیرترین رنج‌ها هستند. چون حتا اعتباری که ما گاهاً به خاطر از سر گذروندن مشکلات‌مون کسب می‌کنیم هم در اون‌ها وجود نداره. یه درد به‌کلی بی‌ثمر. و این خیلی هضم‌ش سخته. ب . موضوع بعدی عمومیت بخشی به اون مشکله. یکی از ضدحال‌ترین چیزایی که می‌شه به یه نفر گفت اینه که تو هم مثل میلیون‌ها نفر دیگه هست

فرایندهای تکامل جنسیت

کلیشه‌های جنسیتی رو نباید یه چیز لحظه‌ای و این‌زمانی و این‌جایی دید. این کلیشه‌ها در طی هزاران سال روی روند تکامل هر دو جنس تاثیر گذاشته. هنوز هم خیلي از این تفاوت‌های جنسیتی رو می‌شه با همون تصویر کلیشه‌ای زنان ساکن در پناه‌گاه‌های گروهی و مردان شکارچی توضیح داد. مثلا فرایند شکار نیازمند عضلات قوی و سکوت و ذهن محاسبه‌گر و هشیار و چشماني دوربین بوده. برای همین در طی قرن‌ها مرداني پدید اومدند که عضلانی‌تر بودند و در زمینه ارتباط کلامی هم به شدت ضعیف بودند، ذهن منطقی قوی داشتند و در زمینه بحران‌ها همیشه مهیا و حاضر به یراق بودند و دید کل‌نگرانه‌ای داشتند. در حالي که، زنان در پناه‌گاه‌های گروهی به خاطر وجود وضعیت دوره‌ای حاملگی و وجود بچه‌های کوچیک باید ارتباطات قوی با هم می‌داشتند و مراقب هم‌دیگه و بچه‌ها می‌بودند. برای همین، از نظر ارتباط کلامی به شدت تکامل پیدا کردند و غریزه حمایت و مراقبت درشون پررنگ‌تر شد و حس وابستگی اجتماعی درشون قوی‌تر رشد پیدا کرد. فرایندهای آشپزی و تزیینات پناه‌گاه و خودشون هم نیازمند چشمایی نزدیک‌بین و جزء‌نگر بوده. از طرف دیگه چون فرایند شکار یه خطر مداوم بود

دومین موی سپید

از روز دوشنبه (۲۵ بهمن) که تقریباً کرونایم تمام شد، در آینه متوجه دومین تار موی سپید در کنار اولی شدم. اولی را در آذر ۹۷ دیدم و درباره‌ش در وبلاگ‌م نوشتم: به بدنم که نگاه می‌کنم نشونه‌های متفاوتی از مقاطع مختلف زندگی رو روش می‌بینم. مثل این جای زخم کهنه روی پا که موتور از روش رد شده، مثل این دنده شکسته و کج جوش خورده که یادگار افتادن از بلندیه، مثل این جای بخیه روی شقیقه که یادگار افتادن از روی موتوره، مثل این زخم چشم که یادگار یه دعوای بچگونه است، مثل این جای محو سوختگی روی کمر که یادگار ریختن زغال توی یه عروسیه و مثل این تار موی سفیدی که امروز توی آینه خودنمایی کرد و می‌تونه یادگار تموم اتفاقاتی باشه که افتاده و هیچ‌کس ازشون خبردار نشده جز خودم. یه جورایی شاید بشه گفت یادگار یه زخم روحیه که بالاخره یه راه بروزی برای خودش پیدا کرده. شاید یه یادگاری از یه ناگفتنیه. چقدر گذشت و چی گذشت که این‌طوری برگشت به ما... اما این یکي حسابی حال‌م را بد کرد. از همان دوشنبه تا امروز اوضاع‌م ناجور است. دل‌م مثل سیر و سرکه می‌جوشید. یک اضطراب و دل‌هره آرام‌نشدنی تمام وجودم را فرا گرفته است. هر چقدر که

مادر و روسپی

سرآغاز هنگام دیدن فیلمي از ژان اوستاش طرح‌واره‌اي به نظرم آمد که احساس کردم مشابه آن را در آثار دیگري هم دیده‌ام. طرح‌واره‌اي که حالا گمان می‌کنم ریشه‌دارتر از آن چیزي است که به نظر می‌رسد و انگار از یک میل تاریخی نشئت می‌گیرد. یادداشت حاضر تلاشي است برای ردیابی بازآفرینی‌های این‌ طرح‌واره؛ بنا بر این، کاري با خط اصلی داستان‌ها ندارم و فقط به دنبال الگوی مورد نظر خودم در آن‌ها هستم؛ پس روایت من از داستان‌ها کاملاً جهت‌دار و به‌طبع به نفع تفسیر مدنظرم خواهد بود. مادر و روسپی - ژان اوستاش جواني فرانسوی با زني میان‌سال و بزرگ‌تر از خود زندگی می‌کند. این زن، برای جوان، بیش‌تر از این‌که نقش معشوق را داشته باشد، نقش حامی و پناه‌گاه را دارد. کسي که برای او لباس می‌خرد، غذا می‌پزد، سرپناه‌ش را تأمین می‌کند و در کل بیش‌تر شبیه مادر نمادین است تا یک معشوق. جوان هم‌زمان با دختران هم‌سن خود نیز روابطي جنسی برقرار می‌کند؛ بی‌‌آن‌که این روابط را از مادر نمادین‌ش پنهان کند. یکي از این دختران پرستاري است که روابط آزاد و متنوع جنسی با مردان مختلف دارد. این دختر به‌تدریج وارد خانه مادر نمادین می‌شود و ی

روح رابطه

در هر ارتباطِ دو سویه، خودِ رابطه به عنوان شخصیتي مستقل و واسط، سومین سویه آن ارتباط است‌، که روحي مستقل دارد. باید بگذاریم این روح، روح بماند. نباید به زور، این روحِ بی‌شکل و بی‌بُعد را در کالبد محدود و تک‌بعدی کلمات و نام‌ها احضار کنیم؛ چون واژه‌ها گاهاً توانشِ مبتذل کردنِ روحِ مفاهیم را دارند؛ کلماتي مانند عشق، دوستی، علاقه، اشتیاق، رفاقت و... اگر مفهومي در یک رابطه غایب است، به زورِ کلمات نمی‌توان آن مفهوم را به رابطه تحمیل کرد. اگر هم مفهومي در یک رابطه حاضر است، نام‌ها فقط آن مفهوم را محدودتر و ناچیزتر می‌کنند، نه غنی‌تر. مسئله اصلی رضایت دوطرف از آن مفهومِ زندهٔ بی‌نام، به عنوان مترجم رابطه، است؛ فارغ از این‌که هر کدام در نزد خود، چه نامي بر آن روح می‌نهند. (که ای کاش ننهند)

حیوان کتاب‌خوان

زماني بود که کتاب‌ها را برای تمام کردن می‌خواندم. چون هر چه به جلو نگاه می‌کردم کوهي از کتاب‌هایي می‌دیدم که دوست داشتم بخوانم اما زمان کافی نداشتم. همین بود که مثلاً می‌دیدید سرعت خواندن‌م به صد صفحه و حتا بیش‌تر هم در روز می‌رسید. در این دوره کلي کتاب خواندم که حالا اگر از محتوایشان بپرسید هیچ چیزي غیر از خلاصه موضوع را به یاد نمی‌آورم. در بعضي موارد حتا همین خلاصه را هم از یاد برده‌ام. همین بود که از یک جایي به بعد فهمیدم این‌ شیوه خواندن شاید از نظر کمیت خیلي وسوسه‌کننده باشد، ولی کیفیتي در پی ندارد. فهمیدم گاهي حتا می‌ارزد نه فقط یک کتاب، که یک صفحه از آن را ده‌ها بار بخوانم و هر بار گوشه ناپیدایي از آن را کشف کنم. در همین دوره بود که متوجه شدم میزان وضوح یک موضوع برای ما، فارغ از هوش و حافظه‌یمان، وابسته به زماني است که با آن موضوع کلنجار می‌رویم و زیر و رویش می‌کنیم. به عنوان مثال کسي که یک ساعت صرف خواندن و درنگ کردن در یک فصل می‌کند با کسي که این کار را در ده دقیقه انجام می‌دهد، دو عمق متفاوت از آن فصل را درک می‌کنند. دومي شاید به راحتي پس از تمام کردن بتواند بگوید موضوع آن فص