رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب غمی

انزوای هنرمند و مخاطب

نویسنده اغلب برای فرار از انزوای شخصیش دست به قلم می‌بره و مشغول نوشتن می‌شه. خواننده هم غالبا برای فرار از انزوای شخصیش سرگرم خوندن این نوشته‌ها می‌شه. هر دوی این‌ها هم این کار رو در تنهایی و خلوت شخصی‌شون انجام می‌دند. اما وقتی دقیق‌تر به موضوع نگاه می‌کنیم، می‌بینیم نویسنده با نوشتن نه تنها نمی‌تونه از انزواش فرار کنه، که مرتبا اون رو عمیق و عمیق‌تر می‌کنه. مدام این انزوا رو از زوایای مختلف بررسی و کاوش می‌کنه. به طوری که از یه جایی به بعد، هر چقدر هم که مقاومت کنه، رنگ و بوی این انزوا از نوشته‌هاش می‌زنه بیرون. این جنس تنهایی رو توی اغلب آثار مشهور داستانی می‌تونید ببینید، از قدیمی‌ترین اساطیری مثل گیلگمش و ادیسه و رستم گرفته تا کلاسیک‌هایی مثل هملت و فاوست و دن‌کیشوت تا مدرن‌هایی مثل بوف کور و مسخ و صد سال تنهایی ووو...  از طرف دیگه مخاطب هم برخلاف خواسته قلبی‌ش (‌یعنی فرار از انزوا) با خوندن این آثار هرچه بیشتر مجبور می‌شه این انزوا رو مزه‌مزه کنه. در نتیجه مخاطب هم به مرور نه تنها مجبور می‌شه که با انزوای خودش مواجه بشه، بلکه ذراتی از انزوای نویسنده هم به ناچار در وجودش رسوب می‌

ذهن زنون‌زده

زنون چهارتا تناقض داره که تا مدت‌ها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود.  تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودن‌شون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودن‌شون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان ساده‌ای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم.  تناقض مکان : زنون می‌گه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر باز هم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همین‌طور الخ. این مسیر رو تا بی‌نهایت می‌تونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه می‌رسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقاط نامحدودی بگذریم و عبور از نقاط نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمی‌تونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلخ‌تر اینکه ما اصلا نمی‌تونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی می‌گند بین هر دو نقطه بی‌نهایت نقطه دیگه وجود داره! من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم

وجوه دوگانه وقایع

بیاید بریم به حدود سه هزار سال پیش توی یونان. جامعه‌ای سه طبقه که طبقه اولش اشراف و نجیب‌زاده‌ها (!) بودند که خودشون رو ذاتا برتر از دیگران می‌دونستند و یه سری حقوق انحصاری داشتند. یه طبقه میانی هم بودند که اصل و نسب اشرافی نداشتند اما به خاطر زمین‌های زیاد یا معادن بزرگ دارایی زیادی داشتند. اون‌ها هم حقوقی برای تاثیر در چگونگی مدیریت منطقه‌ای داشتند. و یه طبقه سوم که نه نسب اشرافی داشتند و نه ملک و دارایی زیادی. اینا دارای کمترین حقوق اجتماعی بودند. اما ورای این سه طبقه یه گروهی هم بودند که فقط شبیه آدما پنداشته می‌شدند و حقوقی در حد حقوق چهارپایان داشتند. کسانی که بهشون می‌گفتند «برده».  اما این برده‌ها از کجا می‌اومدند؟ بخشی‌شون از راه تصرف سرزمین‌های جدید گرفته می‌شدند. در قدیم وقتی سرزمینی رو به زور اشغال می‌کردند، تمام متعلقات اون زمین از جمله درختان و میوه‌ها و احشام و منابع اون زمین هم به تصرفات و دارایی اشغال‌گر درمی‌اومدند. انسان‌های اون سرزمین هم چنین شرایطی رو داشتند. یعنی اگر سرزمینی رو با زور به چنگ می‌آوردند، آدمای اون سرزمین هم به دارایی فرد متخاصم تبدیل می‌شدند و اون آ

از دیگری تا خود

بیاید برگردیم به دو-سه سالگی‌مون. وقتی می‌خواند بهمون بگند دهن‌مون رو باز کنیم، نمی‌تونند با کلمات این رو بهمون بفهمونند. پس خودشون دهن‌شون رو باز می‌کنند و ادای گذاشتن اون خوراکی توی دهن خودشون رو درمی‌آرند و می‌گند «آ کن. آ...» و ما به تقلید از اون فرد و اون دیگری دهن‌مون رو باز می‌کنیم و اونا هم خوراکی رو می‌ذارند دهن‌مون. یا وقتی می‌خواند بهمون حرف زدن یاد بدند، می‌گن بگو ماما یا بابا. و بالاخره یه روزی یاد می‌گیریم که ما هم به تقلید از اونا این کلمات رو بگیم. کمی که بزرگ‌تر می‌شیم یکی رو توی اطرافیان‌مون به عنوان نمونه پیدا می‌کنیم و سعی می‌کنیم شبیه‌اش بشیم. مثل اون بشینیم، پا شیم، حرف بزنیم، از غذایی بد یا خوش‌مون بیاد و... چون می‌خوایم مثل اون بشیم. بعد وقتی مدرسه می‌ریم می‌خوایم شبیه یکی از هم‌کلاسیامون بشیم یا یکی از معلمامون. بعد که با آدمای معروف آشنا می‌شیم، اونا رو به عنوان الگویی برای شبیه شدن انتخاب می‌کنیم. وقتی هم که بلوغ رو می‌گذرونیم واسه خودمون یه تصوری از اونچه که دیگران هستند و از ما می‌خواند که باشیم، در ذهن‌مون شکل می‌دیم و سعی می‌کنیم اون‌طوری باشیم. مثلا کمی

افکار دم صبح

در فاصله بین بیدار شدن و بلند شدن از رختخواب، یکی از معدود لحظاتیه که هر انسانی به چرایی ادامه دادن زندگیش فکر می‌کنه؛ حالا این سوال می‌تونه مستقیما بیاد توی ذهن، می‌تونه هم غیرمستقیم باشه.

بازگشت به جمله اول

کوچیک‌ترین واحد معنا جمله است؛ پس هر چیزی که بخواد معنادار باشه باید حداقل به یه جمله ساده قابل تبدیل باشه. اما معنای خود جمله هم وابسته به کلماتشه. پس توی یه تصویر وسیع‌تر هم معنای کلمات وابسته به جملاته و هم معنای جملات وابسته به کلمات و این دو مدام در حال تکمیل و واضح کردن هم‌دیگه‌اند. مثلا جمله نسبتا پیچیده «بی‌تو ای سرو شهید از غم خود خون بارم.» رو در نظر بگیرید. در سطحی‌ترین حالت در لایه اول معنا سرو خیلی بی‌ربط به نظر می‌آد. چون معنای مشخصش «درختی بلند و بدون میوه با برگای سوزنیه که یه جسم بی‌جونه». اگه دقت کنید می‌بینید که این کلمه توی جمله اول رو دارم با یه جمله دوم که شامل یه سری کلمات دیگه است، توضیح می‌دم. هر کدوم از این کلمات و این جمله دوم هم باید معناشون برای من واضح و روشن بشه. پس واسه هر کدوم از کلماتِ جمله دوم هم مجبورم جملات دیگه‌ای استفاده کنم. مثلا اگه معنی کلمه «درخت» رو بخوایم بدونیم، می‌بینیم نوشته «هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد». این می‌شه سومین جمله ما. حالا واسه کلماتی مثل رستنی و ستبر هم باز باید بریم سراغ جملات چهارم و پنجم و همین‌طو

نگاهی زیستی به رابطه

فلوبر یه جا توی کتاب «حماقت، هنر و زندگی» می‌گه زنان وقتی کسی رو دوست دارند، تصور می‌کنند همه اونچه که اونا خواهانش هستند رو اون فرد داره و اگه دیگران نمی‌تونند ببیننش، به خاطر نگاه سطحی‌شونه. اونا به جای روبرو شدن با واقعیتِ اون مرد، با همین تصویرِ خودشون از اون مرد زندگی می‌کنند. در حالی که از نظر ایشون مردا با خودشون روراست‌اند و وقتی ببینند که تصورشون با واقعیت فاصله داره، از اون فرد دل می‌کنند. به نظرم موضوع رو از یه زاویه دیگه هم می‌شه دید و اون هم زیستیه. فکر کنید خانم حدود یه هفته رحمش رو آب و جارو می‌کنه، بعد کل رحم رو از سر می‌چینه، بعدش اونجا رو قرق می‌کنه و در آخر هم تنها یه تخمک رو درونش رها می‌کنه. نه به امید اومدن یه اسپرم. امید به تنهایی نمی‌تونه باعث بشه که رحم هر ماه این فرایند پرمشقت رو تکرار کنه. بلکه اون باور داره که این‌بار قراره بارور بشه و به خاطر همین باور سه هفته منتظر می‌شینه تا اسپرم از راه برسه. مهم هم نیست که اون اسپرم چه نقاط ضعف و قوتی داره، هرچی هست همین که خودش رو رسونده کافیه. دنبال یه اسپرم دیگه نمی‌فرسته. تمام سرمایه‌اش رو می‌ذاره روی همون یه دونه

عدسی‌های تاریخی

بعد از مدتی کنار اومدن با تاربینی، نهایتا یه تکونی به این تن تنبل دادم و رفتم واسه عوض کردن عدسی عینکم. طبق معمول بینایی‌سنجه اون عینک مخصوص که عدسی نداره رو گذاشت روی صورتم. من رو نشوند روبه‌روی اون خزترین تابلوی جهان. جلوی چشم چپم یه پوشش گذاشت و قبل اینکه ازم بپرسه کدوم چنگال کدوم ‌وریه خودم گفتم به جز ردیف اول باقی رو نمی‌بینم. بعد اولین عدسی رو گذاشت جلوی چشم راستم. ردیف اول و دوم رو ازم پرسید. بعد همین‌طور عدسی اضافه کرد و هرچی جلوتر می‌رفت وضوح تصویر بیشتر می‌شد و مرز تصاویر مشخص‌تر. اما از طرف دیگه انقدر اون عدسیا دستمالی شده بودند که با اضافه‌ شدن هر کدوم‌شون یه هالهٔ محوی هم به تصویر اضافه می‌شد. به عبارت دیگر هرچی جلوتر می‌رفتیم تصویر کثیف‌تر و در عین حال تفکیک‌شده‌تر می‌شد. درست مثل وقایع تاریخی که هرچی ازمون فاصله بیشتری می‌گیرند، ما مجبوریم با عدسی‌های بیشتری اونا رو ببینیم و درباره‌شون قضاوت کنیم. مثلا شاید ما از چهارسالگی‌مون چیزی به خاطر نداشته باشیم، اما از عمه‌مون بشنویم که اون موقع یه بار دست‌مون رو چسبوندیم به چراغ نفتی و سوختیم. در واقع ما داریم با عدسی عمه خانم ب

جهانی از استفهام انکاری

از‌ عجایب فرهنگ زبانی ما اینه که دقیقا بعد از عبارت «قصد جسارت ندارم» شروع می‌کنیم به جسارت کردن و بعد از «بلانسبت» دقیقا چیزی رو به اون فرد نسبت می‌دیم و بعد از «به چشم خواهری/برادری» دقیقا به چشم جنسی طرف رو توصیف می‌کنیم و بعد «به از شما نباشه» دقیقا به بهتر بودن کسی از مخاطب‌مون اشاره می‌کنیم و قبل «قابل شما رو نداره» دقیقا به جنبه‌های قابل‌دار بودن چیزی اشاره می‌کنیم و تا قبل از عبارت «نیازی به تعارف نیست» منتظر می‌شینیم تا تعارف کنند و هم‌زمان با گفتن «بفرمایید، تعارف نکنید» داریم تعارف می‌کنیم و قبل از عبارت «بابا شوخی کردم» همه حرفای جدی دل‌مون رو می‌زنیم و قبل از «والا خدا می‌دونه» اتهامایی رو ندونسته به کسی می‌زنیم و بعد از «حالا گفتن نداره» دقیقا حرفایی رو می‌گیم که به شدت از نظر خودمون گفتنیه و با شیطنت از عبارت «گوش شیطون کر» استفاده می‌کنیم و بعد از «ناراحت نشیا» حرفای ناراحت‌کننده می‌زنیم و بعد از «غیبتش نباشه» پشت یکی حرف می‌زنیم و بعد از «به من ارتباطی نداره اما» شروع می‌کنیم به دخالت در چیزی که بهمون مربوط نیست و قبل از عبارت «حالا که اتفاقی نیفتاده» حتما اتفاقی افتاد

موهایی در دل

فرش اتاق خیلی کثیفه. جاروبرقی رو می‌آرم توی اتاق و روشنش می‌کنم. اما هرچی روی فرش می‌کشم آشغال زیادی نمی‌گیره. احتمالا کیسه‌اش پر شده. کیسه رو درمی‌آرم و می‌برم تا توی سطل آشغال حیاط خالی کنم. وقتی شیرازه ته کیسه رو باز می‌کنم و با دست آهسته محتویات توی کیسه رو لمس می‌کنم از تعجب چندلحظه خشکم می‌زنه. درش که می‌آرم می‌بینم حدسم درست بوده و همش موئه. به قاعده دوتا کله توی کیسه مو جمع شده با کلی گرد و خاک نانومتری. از کِی این همه مو ریز ریز توی این کیسه جمع شده تا این‌قدر شده؟ این گرد و غبار از کِی جمع شده و روی هم اومده تا به جایی رسیده که دیگه جاروبرقی رو از کار انداخته و توانایی مکشش رو گرفته؟  گاهی دل آدما هم همین‌طوری می‌شه. کلی احساسات و ناراحتیا و غم و غصه‌ها و دلخوریا و حرفای نگفته نانومتری ریزه ریزه توی دل‌مون جمع می‌شه تا یه‌هو به خودمون می‌آیم و می‌بینیم دیگه نمی‌تونیم احساسی از جهان و آدما دریافت کنیم. دیگه نمی‌تونیم کسی رو دوست داشته باشیم. دیگه نمی‌تونیم به کسی اعتماد کنیم. نه اینکه نخوایم، نمی‌تونیم. چون ظرفیت اعتماد کردن‌مون و دوست داشتن‌مون و احساسات‌مون همین‌طوری کم‌کم پ

زندگی نعناعی یا ریحانی؟

بعضی چیزا واسه بعضی آدما مثل ریحون می‌مونه، باید هر سال بذرش رو به وقتش بریزی و توی عمق مناسب بذاریش و کود و آبش رو به اندازه بدی تا اون هم اگه اتفاق خاصی نیفتاد، به وقتش دربیاد و ازش استفاده کنی. خلاصه که خون به جیگرت می‌کنه تا حاصلش رو ببینی. تازه یه مدت از بهار باید بگذره تا سبز بشه و با اولین سرما هم خشک می‌شه. اما بعضی چیزا واسه بعضیا مثل نعناع می‌مونه. فقط کافیه نشائش رو یه بار توی یه زمین بکاری و تمام. خودش هر سال درمی‌آد و توی اون زمین هم پیش‌روی می‌کنه. هیچی غیر از آب کافی نمی‌خواد. زودتر از باقی سبزیا درمی‌آد و دیرتر از باقی سبزیا هم به خواب می‌ره. مثلا همین نعناع‌های توی عکس از دو سه تا نعناع ریشه‌داری عمل اومدند که مادرم لای سبزیایی که خریده بود اونا رو پیدا کرد و توی باغچه کاشت. توی آدمای دور و بر خودم هر دو جورش رو دیدم. بعضیا همه‌جوره جون می‌کَنند و آسمون و ریسمون می‌بافند تا زندگی‌شون پیش بره. بعضیا هم اصلا انگار نه انگار. از لحظه تولدشون همه‌چیز واسه‌شون مهیا بوده. نه اینکه خانواده پولداری داشته باشند، نه. کلا سیر زندگی‌شون بدون جفتک چارکش زدن روی رواله و همه چیز واسه‌

علیت معکوس

احتمالا اولین‌بار با برهان علیت توی دین‌ و زندگی آشنا شدید. اونجایی که می‌گفتند هر چیزی علتی داره، پس جهان هم علتی داره و خدا علت این جهانه. با درست یا غلط بودن این استدلال کاری نداریم. همون گزاره اول رو لازم داریم، اینکه «هر معلولی علتی داره». و نکته بعدی اینه که همیشه علت رو مقدم بر معلول می‌دونیم. یعنی وقتی ما با پدیده‌ای روبه‌رو می‌شیم برای علت‌یابی اون به وقایع گذشته مراجعه می‌کنیم. مثل یه کارآگاه که توی وقایع گذشته به دنبال علت مرگ مقتول می‌گرده. ارسطو چهار نوع علت رو برای ظهور هر معلولی لازم می‌دونه. ما برای روشن شدن این علل چهارگانه یه لیوان شیشه‌ای رو به عنوان مثالی برای معلول در نظر می‌گیرید. (واسه پدیده‌های غیرجسمی این علل کمی پیچیده می‌شند)  علت مادی : مواد اولیه و خام اون معلول که اینجا همون شیشه است.  علت صوری : شکل و فرم کلی اون معلول که اینجا شکل لیوان بودنه. یعنی استوانه‌ای که یه سرش بازه و سر دیگه‌اش بسته است. علت فاعلی : کسی یا چیزی که اون ماده رو از حالت خام به شکل مدنظر درمی‌آره. در اینجا اون کارگر کارگاه شیشه است که با حرارت دادن مواد اولیه شیشه، اون رو به شکل لیو

توجه به شَوَند حقیقت

جریان اندیشه‌ها مدام در حال عبور از آگاهی ذهنی ماست و ما لحظه‌ای نمی‌تونیم این جریان رو متوقف کنیم؛ چراکه همین فکر متوقف کردن جریان فکر خودش یه اندیشه است. انگار که رودی از افکار در حال عبور از درون آگاهی ماست. رودی که هم از حافظه ما سرچشمه می‌گیره و هم از دریافت‌های بیرونی و به درون اقیانوس حافظهٔ ما ریخته می‌شه. در مسیر این رود هم کاوشگران ذهن با غربال‌هاشون درحال غربال این رود برای پیداکردن چیزای باارزشی مثل طلا هستند. چیزایی که «توجه» اونا رو جلب کنه. از طرف دیگه هراکلیتوس می‌گه ما هرگز نمی‌تونیم دوبار قدم در داخل یه رود بذاریم. چون آبی در درون این رود در جریانه که هربار اون آب قبلی نیست و پیوسته در حال جایگزینی آب نو با آب قدیمیه. پس شاید بشه گفت که آگاهی ما از پدیده‌ها هم هیچ دوباری مثل هم نیست و هر دفعه متفاوت با دفعه پیشه؛ چرا که آگاهی هم پیوسته در حال تغییره و هر بار تحلیلی متفاوت از موضوعات داره. شاید به همین خاطره که گاهی با خوندن مطالب قبلی‌مون، از فرط تعجب، با خودمون می‌گیم این افکار رو از کجامون درآوردیم. قلم هرگز چنان سریع نخواهد بود که همۀ آن‌چه در حافظه است را ثبت کند.

فعل فاعلانه جنسی

توی زبون انگلیسی در یه رابطه جنسی هر دو‌ طرف می‌تونند از کلمه F*ck برای اشاره به فعل جنسی استفاده کنند؛ یعنی هر دو در آمیزش فاعلیت دارند. اما در فارسی معادل اون یعنی کردن یا گا*یدن اساسا امری یک طرفه و مردونه است و زنان توی این فرهنگ زبانی فاعلیتی در امر جنسی ندارند. فاجعه رو وقتی می‌فهمیم که متوجه می‌شیم توی فارسی شنیدن جمله‌ای مثل این که «من حمید رو کردم» از زبون یه زن یا برامون خنده‌داره یا بی‌معناست و هرچقدر هم که سعی کنیم معادل دیگه‌ای برای این جمله پیدا کنیم یا باز هم به یه جمله بی‌معنای دیگه می‌رسیم و یا اینکه به اجبار خود زن باید توی جمله نقش مفعول رو بازی کنه. یعنی هیچ شکلی از بیان رابطه جنسی توی فارسی وجود نداره که بشه توش فاعلیت زن رو نشون داد. این محدودیت زبانی توی محدودیت فکری هم نشت پیدا می‌کنه و همین می‌شه که حتی بعضی از زنان خودشون هم برای خودشون فاعلیتی قائل نیستند، چه برسه به مردان.  تنها استثنایی که به ذهنم رسید عبارت «معاشقه کردن» و مشتقاتش بود که باز هم اشاره مستقیم به عمل جنسی نداره و بیشتر مقدمات اون رو می‌رسونه نه خود فعل صریح جنسی رو. (معادل make love) نزدیک‌تر

کلنجار با مرگ

من بالاخره می‌میرم. اما این «بالاخره» گول‌زننده است. پس بهتر است بگویم من حتما می‌میرم. اما باز هم ذهن من در پس‌زمینه پایان جمله را چنین خاتمه می‌دهد: «اما فعلا نه هنوز». پس همچنان این ذهن در حال گریز از واقعیت است. من قطعا می‌میرم و این مرگ می‌تواند هر آن سر برسد. اما هنوز هم این عبارت اشاره‌ای پنهان به زمانی دور از اکنون، در آینده‌ای مبهم دارد. من بی‌تردید می‌میرم. مرگی که می‌تواند همین حالا مرا دربر بگیرد یا درنگی بعد. کمی دیرتر یا کمی زودتر مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد پایان‌پذیر بودن من است. من موجودی رو به پایان هستم و گزیری از گام نهادن به سوی مرگ خویش ندارم. هر آنی که فرامی‌رسد من شتابی فزون‌تر به سوی مرگم می‌گیرم، به سمت اتمام خودم. به جانب نبودن و نیستن. به سوی هیچ و عدم. پس بودن به چه معناست؟ چرا من هستم، به جای اینکه نباشم؟ این بودن موقتی و محکوم به نیستی قرار است چه حاصل آورد؟ یا دقیق‌تر اینکه چه حاصلی برای منِ میرنده می‌تواند داشته باشد؟ منی که نتیجه و حاصل زیستنم و زخم‌هایی که برداشته‌ام را نمی‌توانم با خودم به فراسوی نیستی ببرم. منی که همه چیزم را پشتِ درِ مرگ می‌گذارم

دلالی کنجکاوی

آدما برای فرار از دلهره هستی دست به کارای مختلفی می‌زنند. یکی از این کارا سرک کشیدن توی موضوعات مختلفه. از فضولی درباره روابط و وقایع شخصی زندگی آدم معروفا تا کسب اطلاعات سطحی درباره موضوعات مختلف و اغلب باب روز. مثلا ممکنه کنجکاو بشیم تا ببینیم محمدعلی فروغی که بود و چه کرد؟ احتمالا با یه گوگل و ویکی‌پدیا و فوقش دو سه تا منبع دیگه این نیاز رو برطرف می‌کنیم. به محض اینکه تونستیم یه برچسب مطلق بهش بزنیم با خیال راحت کنجکاوی‌مون فروکش می‌کنه. برچسبایی مثل خوب یا بد، فرهیخته یا دودوزه‌باز، خادم یا خائن، وطن‌پرست یا وطن‌فروش. چرا سریع دست از جست‌وجو می‌کشیم؟ چون وقتی پوسته ظاهری موضوعات رو کنار بزنیم و درشون عمیق بشیم، تضادها و تناقض‌ها تازه سر و کله‌شون پیدا می‌شه. اینکه مثلا می‌بینیم طرف فرهیخته بوده ولی به فراخور زمان گاهی یه لایی‌هایی هم کشیده، یا در عین خدمتایی که کرده بعضی جاها هم واداده. و این تناقض‌ها باعث دلهره آدما می‌شه. چون از اینکه نتونند موضوعات رو به راحتی در یه سمت گروه‌بندی‌هاشون قرار بدند، می‌ترسند. اینکه یکی هم خادم باشه و هم یه جاهایی نشتی داشته باشه اونا رو دچار سرگیجه

نگاهی به ماسک زدن

این روزا بیرون پر شده از پدر و مادرایی که خودشون بدون ماسک هستند اما به صورت بچه‌شون ماسک زدند و دارند باهم قدم‌زنان عبور می‌کنند. این تصویر برای من برون‌ریزی و نمایشی بیرونی از یه واقعهٔ درونیه که مدت‌هاست توی تار و پود اجتماعی‌مون تنیده شده ولی به چشم نمی‌آد. اون پدر و مادر فکر می‌کنند دارند نهایت فداکاری رو می‌کنند و بچه خودشون رو محفوظ نگه می‌دارند، اما واقعیت اینجاست که وقتی باهم دارند به همه جا می‌رند، حتی اگه خود بچه به‌خاطر ماسکش اون بیماری رو نگیره، اون والد بهش مبتلا می‌شه و توی خونه اون رو به بچه هم منتقل می‌کنه. مثل خیلی از خصلت‌های دیگه. مثل پدری که خودش سیگار می‌کشه ولی توقع نداره بچه‌اش سیگاری باشه، یا مادری که دروغ می‌گه و دهن لقه اما توقع داره بچه‌اش راستگو و رازدار باشه یا پدری که تا حالا کتاب نخونده، ولی توقع داره بچه‌اش فرهیخته باشه، یا مادری که مدام سرش توی گوشیه، ولی از بچه‌اش چنین توقعی نداره. این خصلتا هم مثل همون کرونا می‌مونند. نمی‌تونیم با یه ماسک زدن بچه‌مون رو ازشون مصون نگه‌داریم ولی خودمون به دهلیز چپ‌مون هم نباشه. چرا انقدر برامون سخته که بفهمیم وقتی خود

مرگ درون‌ایستا و برون‌ایستا

رویارویی انسان با هستی به دو صورت اتفاق می‌افته: درون‌ایستا و برون‌ایستا. منظور از درون‌ایستا مواجهه با هستی در همین مکان و زمان فعلیه؛ مثلا در شهر فلان، خیابون بهمان، کوچه بیسار، پلاک ۳، طبقه اول روز ۹۸/۱۲/۳ ساعت ۱۳:۱۳:۱۳. یعنی دقیقا همین‌جا و همین‌حالا و از نظرگاه همین دوتا چشم.  اما انسان طور دیگه‌ای هم می‌تونی با هستی دربیامیزه و اون به صورت برون‌ایستاست. چیزی که خود انسان‌ها مدعی هستند که فقط خودشون چنین قابلیتی دارند. برون‌ایستا یعنی اینکه انسان می‌تونه خارج از زمان کنونی یا مکان کنونی خودش بایسته و از منظرگاه دیگه‌ای غیر از منظرگاه فعلی خودش به تماشای هستی بشینه. مثلا می‌تونه همین‌حالا خودش رو در ارگ بم در کنار لطف‌علی ‌خان تصور کنه یا خودش رو در قمر تایتان تصور کنه. می‌تونه خودش رو در سال ۱۴۰۲ تصور کنه که مثلا به فلان آرزوش رسید. حتی می‌تونه همین حالا در بیرون از خودش بایسته و نظار‌گر خودش باشه. حجم زیادی از دستاوردای گونه ما مدیون این ویژگیه که بهش اجازه می‌ده جهان‌های بیکرانی رو موازی با جهان کوچیک زیسته خودش بسازه و درون‌شون سیر و سفر کنه. حالا اگه از ما خواسته بشه که به مرگ

واقع‌بینی اجتماعی بدون واقع‌بینی فردی

فریدا کالو یه نقاش مکزیکیه که تقریبا نصف نقاشی‌هاش خودنگاره است؛ یعنی توی اونا چهره خودش رو به تصویر کشیده. فکر نکنم هیچ نقاشی به اندازه این خانم از خودش طرح‌نگاری کرده باشه. اما چیزی که فارغ از مفاهیم نمادین و در نگرش کاملا سطحی و ظاهری این خودنگاریا رو جذاب می‌کنه اینه که اتفاقا خود نقاش هیچ تلاشی برای جذاب کردن و زیبا کردن خودش نمی‌کنه. همه جزئیات صورتش رو توی همه طرح‌هاش می‌آره: ابروهای پرپشت پیوندی، چهره استخونی، ته سبیل، رنگ پوست بومی و قرمزی همیشگی گونه‌ها. خیلی عجیبه که هیچ تلاشی برای خوشگل‌تر نشون‌دادن چهره‌اش نمی‌کنه و خودش رو به همون صورتی که هست روی بوم می‌آره. خب نقاشی در قدیم یه جورایی حکم فوتوشاپ الان رو داشته. مردم تغییرات دلخواه‌شون رو از نقاش طلب می‌کردند یا نقاش به طور خودجوش در تلاش برای زیباتر جلوه دادن سوژه‌اش بوده. نکته‌ای که درباره این نقاش ذهن من رو به خودش مشغول کرده اینکه که ایشون به خاطر فلج اطفالی که در کودکی بهش مبتلا شده، دوتا پاهاش با هم متقارن نبودند و یکیش لاغرتر از اون یکی بوده. به همین‌خاطر همیشه دامن بلند می‌پوشیده. اما عجیب اینجاست که توی اکثر نقاش

زنجیره نشانه‌ها

برخورد ما با چیزا و رویدادا و آدما همیشه حداقل با یه نشونه شروع می‌شه و نشونه ما رو به سمت و سوی زنجیره‌ای از نشونه‌ها هدایت می‌کنه. نشونه می‌تونه یه بو باشه، یه صدا، یه تصویر، یه مزه، یه لمس، یه اسم، یه تغییر، یه عبارت، یه نقص، یه تپق، یه لحن... مثلا توی پیاده‌رو از دور کسی رو می‌بینی که قیافه‌اش آشنا می‌آد، حالت ریش یا نوع کیف یا شکل شال بستنش شما رو به یاد فرد خاصی می‌اندازه. حالا جلوتر که بیاد ممکنه حدس‌تون درست باشه یا نباشه. یا به عبارت دیگه، ممکنه این نشونه با باقی نشونه‌های مربوط به اون فرد منطبق باشه یا نباشه. یا وقتی توی اتوبان در حال حرکت هستید یه تابلویی می‌بینید که نوشته فلان‌آباد ۵ کیلومتر. این نشونه شما رو به سوی فلان‌آبادی فرامی‌خونه که ممکنه قبلا دیده باشیدش یا نه.  نشونه‌ها به نظر من سه نوع‌اند که این‌جوری اسم‌گذاری‌شون می‌کنم: پیش‌رونده و پس‌رونده و پوشنده. نشونه‌های پیش‌رونده اونایی هستند که به چیزی اشاره دارند که ما پیش از این هیچ برخوردی باهاشون نداشتیم و هیچ یاد و خاطره و ایده‌ای ازشون نداریم: مثلا یه بوی عجیب که توی یه شهر می‌پیچه و هیچ‌کس نمی‌دونه بوی چیه و از