رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب فلسفه

جامعه غیردینی یا دین غیراخلاقی؟

یکی از موضوعاتی که درباره دین و اخلاق دینی مطرحه و معمولا آدمای باورمند برای حقانیت دین‌شون بهش استناد می‌کنند، اینه که اگه دین و باور دینی از جامعه حذف بشه، اون وقت در اون جامعه هر چیزی مجازه؛ چون آدماش به معاد و وجود جهان پس از مرگ اعتقاد ندارند. اما واقعا چقدر این استدلالِ پرتکرار می‌تونه دربردارنده واقعیت باشه؟ کیرکگور نگاه متفاوتی به این مسئله داره. ایشون با پرداختن به داستان قربانی کردن ابراهیم به این مسئله وارد می‌شه و می‌گه برخلاف گفته‌های متداول، اتفاقا خیلی از رفتارهای غیراخلاقی فقط به واسطه باور دینی مجاز شمرده می‌شند؛ از جمله فرزندکشی ابراهیم. یا شاید درست‌تر این باشه که بگیم نه‌تنها مجاز شمرده می‌شه، بلکه به عنوان یه ارزش اخلاقی یا حتی یه وظیفه اخلاقی تبلیغ هم می‌شه. واقعا تا حالا، فارغ از باورهای دینی‌تون، به این فکر کردید که چه مسائلِ غیراخلاقی‌ای فقط به‌واسطه وجود باور دینی مجاز شمرده می‌شند؟ مثلا اینکه یه بچه ۱۳-۱۴ ساله نارنجک به خودش ببنده و یه عملیات انتحاری انجام بده و کسی جلوش رو نگیره و بعد هم همه با افتخار ازش یاد کنند، از هر زاویه‌ای به‌جز زاویه دینی (و شاید تا

از پیش‌داوری تا مواجهه مستقیم

یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های احتمالی هر انسانی توان پیش‌بینی آینده است. این پیش‌بینی بر اساس داده‌هایی صورت می‌گیره که اونا از گذشتهٔ سپری‌شده و تجربهٔ کسب‌شده استخراج می‌کنند. بنیاد علم هم بر همین مبنا پایه‌ریزی شده؛ اینکه با آزمایشات و مطالعات متعدد قصد دارند صحت یه فرضیه رو اثبات کنند و به یه قاعده کلی و همه شمول برسند که بر اساس اون بتونند رفتار یه سامانه رو در آینده پیش‌بینی کنند. پس در برابر هر پدیده‌ای ما در ابتدا با مراجعه به حافظه‌مون یه پیش‌بینی اولیه (فرضیه) انجام می‌دیم. اما صدق و کذب این پیش‌بینی فقط وقتی مشخص می‌شه که ما به طور مستقیم و بی‌واسطه با اون پدیده مواجه بشیم. اون‌وقت یا پیش‌بینی‌مون درست از آب درمی‌آد و ضریب صحتش بالاتر می‌ره، یا غلط از آب درمی‌آد و باعث تعدیل ادراکات گذشته‌مون می‌شه. (نظریه) ولی یه نکته خیلی مهم در لابه‌لای این فرایندِ بدیهی وجود داره که معمولا از چشم ما دور می‌مونه. اون هم اینه که پیش‌بینی‌ها عموما محصور در گذشته افراده. حالا چه گذشته‌ای که خودشون تجربه کردند، چه گذشته‌ای که از تجربه دیگران دریافت کردند. یعنی توی هیچ‌کدوم از این گمانه‌زنیا، هیچ

جاودانگی فردی یا جمعی؟

یه درخت رو در نظر بگیرید. این درخت از یه سری شاخه‌های مستحکم تشکیل شده و برگایی که از همین شاخه‌ها رشد می‌کنند و با غذاسازی‌شون باعث رشد این شاخه‌ها و ایجاد شاخه‌های بیشتر می‌شند. این برگا عمر چندان درازی ندارند و بعد از مدتی خشک می‌شند و از بین می‌رند. اما شاخه‌ها و کلیت درخت همچنان در جای خودش پابرجاست. یا یه بدن رو در نظر بگیرید. این بدن از مجموعه‌ای از سلولا تشکیل شده که به رشد و بقای این بدن کمک می‌کنند، اما خودشون خیلی عمر نمی‌کنند. هر روز و هر ساعت تعدادی از سلول‌های این بدن می‌میرند و تعدادی سلول جدید جایگزین می‌شند. اما کلیت این بدن همچنان پابرجاست و به بودنش ادامه می‌ده.  از نظر ابن‌رشد جاودانگی روح هم چنین وضعی داره. به باور ایشون جاودانگی روح به معنای جاودانگی روحِ تک‌تک افراد انسانی نیست. بلکه یه روح کلی به عنوان روح انسانی و انسانیت وجود داره که هر کدوم از ما در رشد و پرورش و انحطاط و تخریبش نقش داریم و این روح کلی جاودانه است. درست مثل همون درخت یا بدن. اما مرگ هر کدوم از ما مثل خشک شدن یه برگ یا مرگ یه سلوله که هیچ جاودانگی‌ای در پی نداره. به عبارت دیگه هرکدوم از ما بعد

هم‌درد رنج دیگری

هایدگر می‌گه من پیش از اینکه خودم باشم، «دیگری» هستم. یعنی چی؟ ما از بدو تولد با تقلید کردن رفتار بقیه یاد می‌گیریم چطور از مغزمون برای استفاده از توانایی‌های بنیادی‌مون استفاده کنیم. کارایی مثل حرف زدن، راه رفتن، کنترل دست و پا. پس حتی اگه قرار باشه که ما به یه خودِ منحصربه‌فرد برسیم، باز هم مسیر این «خود شدن» از دیگری بودن می‌گذره. اگه این «دیگری» نباشه، ما چیزی جز یه موجود گم‌گشته نیستیم که حتی سر انسان بودن هم مشکل داریم، چه برسه به خود بودن. پس زیرساخت شخصیت همه ما به واسطه دیگری ساخته و مستحکم می‌شه و به همین خاطر بودنِ این دیگری برای ما مهم می‌شه. اما آیا این اهمیت شامل حال هر دیگری‌ای می‌شه؟ دان وان و همکارانش برای پاسخ به این سوال سه‌تا آزمایش رو ترتیب دادند. توی آزمایش اول اون‌ها به داوطلبا تصویر شیش‌تا دست رو نشون می‌دادند که بالای هرکدومش یکی از عبارت‌های مسیحی، یهودی، بودایی، مسلمون، بی‌خدا یا علم‌گرا نوشته شده بود. بعد به تصادف از هر کدوم از این دست‌ها دو فیلم پخش می‌شد: توی یکیش یه گوش‌ پاک‌کن رو آروم به اون دست می‌زند و توی اون‌ یکی فیلم سوزن یه سرنگ رو به اون دست فرو

وجوه پدیدار و ناپدیدار

کانت می‌گه هر موضوعی در جهان دو وجه داره: یه وجه پدیدار و یه وجه ناپدیدار. وجه پدیدار همون ویژگی‌ها و خواصیه که از اون موضوع منتشر شده و به آگاهی ما وارد می‌شه؛ چیزایی مثل اسم و شکل و رنگ و تعریف و همه اون چیزایی که برای ما جزو مختصات و ویژگی‌های آشکار اون موضوع هستند. به مجموع این عناصرِ آشکارشده هم می‌گیم «پدیده»؛ یعنی اونچه که بر ما ظاهر و پدیدار شده. مثلا یه صندلی رو در نظر بگیرید. این صندلی برای ما مجموعه‌ای از چند ویژگیه: چیزایی مثل شکل و رنگ و نوع استفاده و نوع زیره و جنس و... اینا همهٔ اون چیزاییه که ذهن ما از یه پدیده به اسم صندلی می‌گیره و می‌شه وجه پدیدار صندلی. اما یه سوال: آیا ما به محض مواجهه با یه پدیده همه جنبه‌های پدیدار اون رو شناسایی می‌کنیم؟ مسلما خیر. زمان لازمه که ما با وجوه مختلف پدیده‌ای مثل صندلی آشنا بشیم. مثلا صندلی زیر رو در نظر بگیرید: ما در بدو روبرو شدن با صندلی فقط یه زاویه از اون رو می‌تونیم ببینم. به مرور که وقت صرف کنیم و به دور صندلی بچرخیم، می‌تونیم اون رو از زوایای مختلف ببینیم و جزئیات بیشتری از وجوه پدیدارش رو کشف کنیم. این شناخت محدود به شکل و ظ

ادراک مرگ

یکی از توهمات شایعی که ماها باهاش درگیر هستیم اینه که فکر می‌کنیم با شناخت یه چیزی به شناخت متضاد اون هم می‌رسیم. اما توی این فرایند مخالف‌سازی دچار خطاهای خیلی بزرگی می‌شیم. برای مثال ما رنگ رو می‌شناسیم، اما آیا بی‌رنگی رو هم می‌شناسیم؟ خیلیا اولین تصورشون از بی‌رنگی سفید بودنه، یه عده هم که با کدنویسی سر و کار دارند شاید بی‌رنگی رو برابر با سیاه (کد صفر) بدونند. ولی آیا همین سفید و سیاه رنگ نیستند؟ یا یه مثال متداول‌تر تصور غلط افراد بینا از ذهنیت افراد نابیناست. افراد بینا فکر می‌کنند کسایی که نابینا هستند همه چیز رو سیاه می‌بینند. اما توجه نمی‌کنند که سیاه «دیدن» باز یه نوع دیدنه، در حالی که این افراد فاقد هرگونه داده بینایی هستند. به عبارت دیگه افراد نابینا کلا هیچ‌چیزی «نمی‌بینند» نه اینکه سیاهی «می‌بینند». حالا بیاید مثال‌ها رو کمی سخت‌تر بکنیم. مثلا اگه به شما بگم بر اساس تصورتون از مکان، حالت بی‌مکانی رو درنظر بگیرید چه چیزی توی ذهن‌تون ترسیم می‌شه؟ در اغلب موارد آدما یه مکان خالی رو در نظر می‌گیرند. یعنی باز هم اول یه مکانی رو در نظر می‌گیرند و بعد خالیش می‌کنند. در حالی که

انسان معطوف به...

یه سری مفاهیم توی جهان برای وجود داشتن محکوم‌‌اند به اشاره داشتن به چیز دیگه‌ای و اساسا اون مفهوم «بودنش» بنده به ارجاع شدن به چیزی. مثلا رنگ رو در نظر بگیرید. ما مفهوم مطلقی به اسم رنگ نداریم و تنها چیزهایی با رنگ‌های مختلف داریم. شاید شما الان یه برگه قرمز دربیارید و بگید این یه قرمز مطلقه ولی در حقیقت اون یه برگهٔ قرمزه، نه یه قرمز مجرد بدون تعلق به چیزی. یا ممکنه یه تصویرِ به کلی قرمز بهم نشون بدید که در اون صورت باز هم دارید یه نمایشگر قرمز رنگ رو نشون می‌دید نه یه رنگ مطلق. یا مثلا دوست داشتن صرف وجود نداره. این دوست داشتن برای وجود باید معطوف به چیزی باشه مثل دوست داشتن یه گل یا یه ماشین یا هر چیز دیگه‌ای. یعنی ما دوست داشتنِ خالص و در خلا و بدون متعلق نداریم. یا مثل فکر کردن. ما فکر کردنِ بدون موضوع نداریم. فکر کردن محکومه که همیشه دربارهٔ چیزی باشه. پس ما نمی‌تونیم از فکر کردن صرف حرفی بزنیم. مثل وجود داشتن. ما چیزی به اسم وجود مطلق نداریم. همیشه وجود به معنای وجودِ چیزیه. وجود یه کفش، وجود یه احساس، وجود یه باور و... برای من انسان هم یه همچین چیزیه. یعنی ناچاره از معطوف بودن

هراکلیتوس یا پارمنیدس؟

به نظرم آدما از اون لحظه‌ای وارد جهان آدم‌بزرگا می‌شند که متوجه می‌شند یه سری چیزا برای همیشه از دسترس‌شون خارج می‌شه، که یه سری چیزا دیگه هرگز به دست نمی‌آد. مثل ناخنی که عمل و درآورده می‌شه و هرگز به جاش ناخنی روییده نمی‌شه، مثل ریزش مویی که دیگه هرگز مثل سابقش نمی‌شه، مثل جای واکسنی که دیگه هرگز خوب نمی‌شه، مثل یه ایراد چشمی که تا آخر عمر باید باهاش سرکنی، مثل دندونی که کشیده می‌شه و دیگه هرگز دندون دیگه‌ای به جاش سبز نمی‌شه، مثل معشوقی که ازدواج می‌کنه و برای همیشه به پستوی قلبت رونده می‌شه، مثل یه حرفی که حتی اگه پسش هم بگیری تاثیرش تا ابد غیرقابل انکاره، مثل عزیزی که می‌میره و برای همیشه باید با فقدانش کنار بیای، مثل ورزش یا هنری که باید از بچگی شروعش می‌کردی و حالا دیگه برای شروعش خیلی دیر شده و... وقتی کم ‌سن و سالی، دوست داری جهان رو مثل هراکلیتوس سرشار از تغییر و تحول و جنگ و پیروزی و شکست و تبدیل و حرکت و جریان و جنبش و انقلاب ببینی؛ اون‌قدری که حتی فکر می‌کنی هرگز نمی‌شه توی یه رود دو بار پا گذاشت؛ چرا که اون رود برات یه جریان مداومه که هربار یه آب جدیدی درش حضور داره که مت

تقدم ایده‌ها یا اعمال؟

هگل معتقده که اصل اساسی در جهانْ ایده‌ها و افکار و نظریه‌ها هستند و اگه قراره تغییری در جهان ایجاد بشه، باید اول این ایده‌ها و نظریه‌ها رو تغییر بدیم. به باور هگل اگه ذهن و طرز فکر آدما رو تغییر بدیم، اون وقت جهان و مناسباتش هم متعاقبا تغییر می‌کنه. اما مارکس با این شیوه مشکل داشت. اون معتقد بود فلاسفه تنها کاری که تا اون زمان انجام دادند، توصیف و تفسیر جهان بوده، درحالی که به اعتقاد مارکس چیزی که مهمه تغییر دادن عملی جهان و مناسبت‌های اونه، نه تشریح کردنش. شاید به همین خاطر بود که ایشون برخلاف هگل معتقد بود که اصل اساسی در جهانْ عمل و نوع رابطه انسان با جهانشه. پس اگه تغییری در عمل و نوع روابط انسان داده بشه، نه تنها ایده‌ها و افکار آدما که ضرورتا خودِ جهان هم تغییر می‌کنه. به عبارت بهتر این عمل انسانه که نگرشش رو نسبت به جهان و حتی خودش تغییر می‌ده، نه برعکس.  البته این اعتقاد در باطنش یه خطای استدلالی داره و اون هم اینه که اگه کسی از همین ایده تبعیت کنه و در تلاش برای تغییر عمل و روابطش باشه، باز همین ایده است که باعث تغییر شده، نه اون عمل. ولی بیاید خودمون رو درگیر این مزخرفات منطق

درک لحظه اکنون

کیرکگور می‌گه زندگی رو به پیش زیسته می‌شه ولی رو به پس فهمیده می‌شه. این چیزیه که همه ما به طور ناخودآگاه بهش باور داریم. رویای ماشین زمان هم براومده از همین باور ناخودآگاهه؛ اینکه دوست داریم دزدکی از لحظه اکنون‌مون جلو بزنیم، تا بتونیم جلوتر از زمان اکنون بایستیم و بهش نگاه کنیم. شاید بفهمیم معنای اتفاقاتی که داریم از سر می‌گذرونیم دقیقا چیه؟ این رویا توی نگاه اول خیلی کودکانه و تخیلی به نظر می‌رسه و از لحاظ علمی هم به تناقضات مختلفی ختم می‌شه. اما ذهن ما تمایلی به پذیرش این واقعیت نداره. اغلبِ ما توی زندگی‌مون در تلاش برای پیشی گرفتن از لحظه اکنون‌مون هستیم. با خودمون می‌گیم کی بزرگ می‌شم، کی می‌تونم با خودکار مشقام رو بنویسم، کی می‌رم دبیرستان، کی مدرسه تموم می‌شه، کی دانشگاه تموم می‌شه، کی سربازی تموم می‌شه، کی بارداری تموم می‌شه، کی مستقل می‌شم، کی کرونا تموم می‌شه و... کلا توی هر مقطعی از زندگی دنبال هرچه زودتر تموم‌کردن اون مقطع و شروع مقطع بعدی هستیم؛ انگار می‌خوایم از خودمون سبقت بگیریم تا بتونیم معنای اون نقصان و نارضایتی حاضر رو درک و هضم کنیم. متوجه نیستیم که با هرچه جلوتر

علیت در افق دید ما

ما وقتی به‌کرات مشاهده می‌کنیم که دوتا اتفاق هم‌زمان رخ می‌دند، بین اونا رابطه علت و معلولی برقرار می‌کنیم و براساس تقدم و تاخرشون اولی رو علت و دومی رو معلول در نظر می‌گیریم. هیوم معتقده این الگوسازی و برداشت ذهنی از یه پیش‌فرض ذهنی غلط نشئت می‌گیره و اون هم اینه که اون‌چه در گذشته رخ داده، حتما در آینده هم عینا اتفاق می‌افته. پس اگه در گذشته ابتدا اتفاق «آ» رخ داده و بعدش اتفاق «ب»، این توالی حتما در آینده هم واقع می‌شه. اما هیوم این پیش‌فرض رو بی‌بنیاد می‌دونه و معتقده که این ارتباط علت و معلولیِ به‌ظاهر تخطی‌ناپذیر یه توهم ذهنیه که الزاما همیشه در جهان طبیعی برقرار نیست. یعنی همیشه بعد از اتفاق «آ» الزاما اتفاق «ب» رخ نمی‌ده. حتی اگه قبلا هزاربار این اتفاق افتاده باشه. اما در کنار این نقد تند هیوم، یه موضوع دیگه هم درباره این رابطه علّی هست که ذهنم رو درگیر کرده. اینکه بین دو عنصر علت و معلول همیشه یه شرط مجاورت هم در پس‌زمینه ذهن‌مون وجود داره. اینکه ما همیشه علت وقایع رو در مجاورت اونا جست‌وجو می‌کنیم و محدوده مورد بررسی‌مون هم محدود به افقِ دیدِ ناچیزمونه. پس وقتی در اون محدودهٔ

راه حقیقت و راه گمان

از سروده‌های پارمنیدس تنها یه رساله باقی مونده که شامل یه مقدمه و دو بخش به اسمای «راه حقیقت» و «راه گمان» هستش. ایشون معتقد بود که معرفت و شناخت از دو «راه» می‌تونه کسب بشه: یکی به طور عقلی و استدلالیه که می‌شه همون راه حقیقت و یکی هم به طور حدسی و گمانه‌زنیه که می‌شه همون راه گمان. اولی رو با استدلال و تحلیل و منطق بهش می‌رسند و به همین خاطر قابل رد و انکار و نقده. اما دومی رو با حدس و احتمال و گمان بهش می‌رسند و خودشون هم می‌دونند که پایه و اساسی نداره و در اون موقعیت تاریخی امکان رد و اثباتش نیست.  پارمنیدس بر این باور بود که فرد اندیشمند برای اندیشه‌ورزی باید از هر دوی این راه‌ها استفاده کنه. نکته مهم همین کلمه «راه» در عنوان دو بخشه. اینکه حتی چیزایی که با استدلال و تحلیل عقلی به دست می‌آد فقط در «راه» حقیقته، نه خود حقیقت. اونی هم که در «راه» گمانه، الزاما غلط نیست. همون‌طور که خود پارمنیدس در این راه گمان اولین‌بار زمین رو کروی فرض کرده و اولین کسیه که حدس زده نور ماه از خودش نیست بلکه از نور خورشیده. چیزی که در اون مقطع قابل رد و اثبات نبود، اما حالا ما از درستیش به روشنی باخب

ذهن زنون‌زده

زنون چهارتا تناقض داره که تا مدت‌ها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود.  تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودن‌شون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودن‌شون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان ساده‌ای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم.  تناقض مکان : زنون می‌گه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر باز هم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همین‌طور الخ. این مسیر رو تا بی‌نهایت می‌تونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه می‌رسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقاط نامحدودی بگذریم و عبور از نقاط نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمی‌تونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلخ‌تر اینکه ما اصلا نمی‌تونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی می‌گند بین هر دو نقطه بی‌نهایت نقطه دیگه وجود داره! من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم

وجوه دوگانه وقایع

بیاید بریم به حدود سه هزار سال پیش توی یونان. جامعه‌ای سه طبقه که طبقه اولش اشراف و نجیب‌زاده‌ها (!) بودند که خودشون رو ذاتا برتر از دیگران می‌دونستند و یه سری حقوق انحصاری داشتند. یه طبقه میانی هم بودند که اصل و نسب اشرافی نداشتند اما به خاطر زمین‌های زیاد یا معادن بزرگ دارایی زیادی داشتند. اون‌ها هم حقوقی برای تاثیر در چگونگی مدیریت منطقه‌ای داشتند. و یه طبقه سوم که نه نسب اشرافی داشتند و نه ملک و دارایی زیادی. اینا دارای کمترین حقوق اجتماعی بودند. اما ورای این سه طبقه یه گروهی هم بودند که فقط شبیه آدما پنداشته می‌شدند و حقوقی در حد حقوق چهارپایان داشتند. کسانی که بهشون می‌گفتند «برده».  اما این برده‌ها از کجا می‌اومدند؟ بخشی‌شون از راه تصرف سرزمین‌های جدید گرفته می‌شدند. در قدیم وقتی سرزمینی رو به زور اشغال می‌کردند، تمام متعلقات اون زمین از جمله درختان و میوه‌ها و احشام و منابع اون زمین هم به تصرفات و دارایی اشغال‌گر درمی‌اومدند. انسان‌های اون سرزمین هم چنین شرایطی رو داشتند. یعنی اگر سرزمینی رو با زور به چنگ می‌آوردند، آدمای اون سرزمین هم به دارایی فرد متخاصم تبدیل می‌شدند و اون آ

از دیگری تا خود

بیاید برگردیم به دو-سه سالگی‌مون. وقتی می‌خواند بهمون بگند دهن‌مون رو باز کنیم، نمی‌تونند با کلمات این رو بهمون بفهمونند. پس خودشون دهن‌شون رو باز می‌کنند و ادای گذاشتن اون خوراکی توی دهن خودشون رو درمی‌آرند و می‌گند «آ کن. آ...» و ما به تقلید از اون فرد و اون دیگری دهن‌مون رو باز می‌کنیم و اونا هم خوراکی رو می‌ذارند دهن‌مون. یا وقتی می‌خواند بهمون حرف زدن یاد بدند، می‌گن بگو ماما یا بابا. و بالاخره یه روزی یاد می‌گیریم که ما هم به تقلید از اونا این کلمات رو بگیم. کمی که بزرگ‌تر می‌شیم یکی رو توی اطرافیان‌مون به عنوان نمونه پیدا می‌کنیم و سعی می‌کنیم شبیه‌اش بشیم. مثل اون بشینیم، پا شیم، حرف بزنیم، از غذایی بد یا خوش‌مون بیاد و... چون می‌خوایم مثل اون بشیم. بعد وقتی مدرسه می‌ریم می‌خوایم شبیه یکی از هم‌کلاسیامون بشیم یا یکی از معلمامون. بعد که با آدمای معروف آشنا می‌شیم، اونا رو به عنوان الگویی برای شبیه شدن انتخاب می‌کنیم. وقتی هم که بلوغ رو می‌گذرونیم واسه خودمون یه تصوری از اونچه که دیگران هستند و از ما می‌خواند که باشیم، در ذهن‌مون شکل می‌دیم و سعی می‌کنیم اون‌طوری باشیم. مثلا کمی

بازگشت به جمله اول

کوچیک‌ترین واحد معنا جمله است؛ پس هر چیزی که بخواد معنادار باشه باید حداقل به یه جمله ساده قابل تبدیل باشه. اما معنای خود جمله هم وابسته به کلماتشه. پس توی یه تصویر وسیع‌تر هم معنای کلمات وابسته به جملاته و هم معنای جملات وابسته به کلمات و این دو مدام در حال تکمیل و واضح کردن هم‌دیگه‌اند. مثلا جمله نسبتا پیچیده «بی‌تو ای سرو شهید از غم خود خون بارم.» رو در نظر بگیرید. در سطحی‌ترین حالت در لایه اول معنا سرو خیلی بی‌ربط به نظر می‌آد. چون معنای مشخصش «درختی بلند و بدون میوه با برگای سوزنیه که یه جسم بی‌جونه». اگه دقت کنید می‌بینید که این کلمه توی جمله اول رو دارم با یه جمله دوم که شامل یه سری کلمات دیگه است، توضیح می‌دم. هر کدوم از این کلمات و این جمله دوم هم باید معناشون برای من واضح و روشن بشه. پس واسه هر کدوم از کلماتِ جمله دوم هم مجبورم جملات دیگه‌ای استفاده کنم. مثلا اگه معنی کلمه «درخت» رو بخوایم بدونیم، می‌بینیم نوشته «هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد». این می‌شه سومین جمله ما. حالا واسه کلماتی مثل رستنی و ستبر هم باز باید بریم سراغ جملات چهارم و پنجم و همین‌طو

توجه به شَوَند حقیقت

جریان اندیشه‌ها مدام در حال عبور از آگاهی ذهنی ماست و ما لحظه‌ای نمی‌تونیم این جریان رو متوقف کنیم؛ چراکه همین فکر متوقف کردن جریان فکر خودش یه اندیشه است. انگار که رودی از افکار در حال عبور از درون آگاهی ماست. رودی که هم از حافظه ما سرچشمه می‌گیره و هم از دریافت‌های بیرونی و به درون اقیانوس حافظهٔ ما ریخته می‌شه. در مسیر این رود هم کاوشگران ذهن با غربال‌هاشون درحال غربال این رود برای پیداکردن چیزای باارزشی مثل طلا هستند. چیزایی که «توجه» اونا رو جلب کنه. از طرف دیگه هراکلیتوس می‌گه ما هرگز نمی‌تونیم دوبار قدم در داخل یه رود بذاریم. چون آبی در درون این رود در جریانه که هربار اون آب قبلی نیست و پیوسته در حال جایگزینی آب نو با آب قدیمیه. پس شاید بشه گفت که آگاهی ما از پدیده‌ها هم هیچ دوباری مثل هم نیست و هر دفعه متفاوت با دفعه پیشه؛ چرا که آگاهی هم پیوسته در حال تغییره و هر بار تحلیلی متفاوت از موضوعات داره. شاید به همین خاطره که گاهی با خوندن مطالب قبلی‌مون، از فرط تعجب، با خودمون می‌گیم این افکار رو از کجامون درآوردیم. قلم هرگز چنان سریع نخواهد بود که همۀ آن‌چه در حافظه است را ثبت کند.

کلنجار با مرگ

من بالاخره می‌میرم. اما این «بالاخره» گول‌زننده است. پس بهتر است بگویم من حتما می‌میرم. اما باز هم ذهن من در پس‌زمینه پایان جمله را چنین خاتمه می‌دهد: «اما فعلا نه هنوز». پس همچنان این ذهن در حال گریز از واقعیت است. من قطعا می‌میرم و این مرگ می‌تواند هر آن سر برسد. اما هنوز هم این عبارت اشاره‌ای پنهان به زمانی دور از اکنون، در آینده‌ای مبهم دارد. من بی‌تردید می‌میرم. مرگی که می‌تواند همین حالا مرا دربر بگیرد یا درنگی بعد. کمی دیرتر یا کمی زودتر مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد پایان‌پذیر بودن من است. من موجودی رو به پایان هستم و گزیری از گام نهادن به سوی مرگ خویش ندارم. هر آنی که فرامی‌رسد من شتابی فزون‌تر به سوی مرگم می‌گیرم، به سمت اتمام خودم. به جانب نبودن و نیستن. به سوی هیچ و عدم. پس بودن به چه معناست؟ چرا من هستم، به جای اینکه نباشم؟ این بودن موقتی و محکوم به نیستی قرار است چه حاصل آورد؟ یا دقیق‌تر اینکه چه حاصلی برای منِ میرنده می‌تواند داشته باشد؟ منی که نتیجه و حاصل زیستنم و زخم‌هایی که برداشته‌ام را نمی‌توانم با خودم به فراسوی نیستی ببرم. منی که همه چیزم را پشتِ درِ مرگ می‌گذارم

دلالی کنجکاوی

آدما برای فرار از دلهره هستی دست به کارای مختلفی می‌زنند. یکی از این کارا سرک کشیدن توی موضوعات مختلفه. از فضولی درباره روابط و وقایع شخصی زندگی آدم معروفا تا کسب اطلاعات سطحی درباره موضوعات مختلف و اغلب باب روز. مثلا ممکنه کنجکاو بشیم تا ببینیم محمدعلی فروغی که بود و چه کرد؟ احتمالا با یه گوگل و ویکی‌پدیا و فوقش دو سه تا منبع دیگه این نیاز رو برطرف می‌کنیم. به محض اینکه تونستیم یه برچسب مطلق بهش بزنیم با خیال راحت کنجکاوی‌مون فروکش می‌کنه. برچسبایی مثل خوب یا بد، فرهیخته یا دودوزه‌باز، خادم یا خائن، وطن‌پرست یا وطن‌فروش. چرا سریع دست از جست‌وجو می‌کشیم؟ چون وقتی پوسته ظاهری موضوعات رو کنار بزنیم و درشون عمیق بشیم، تضادها و تناقض‌ها تازه سر و کله‌شون پیدا می‌شه. اینکه مثلا می‌بینیم طرف فرهیخته بوده ولی به فراخور زمان گاهی یه لایی‌هایی هم کشیده، یا در عین خدمتایی که کرده بعضی جاها هم واداده. و این تناقض‌ها باعث دلهره آدما می‌شه. چون از اینکه نتونند موضوعات رو به راحتی در یه سمت گروه‌بندی‌هاشون قرار بدند، می‌ترسند. اینکه یکی هم خادم باشه و هم یه جاهایی نشتی داشته باشه اونا رو دچار سرگیجه

مرگ درون‌ایستا و برون‌ایستا

رویارویی انسان با هستی به دو صورت اتفاق می‌افته: درون‌ایستا و برون‌ایستا. منظور از درون‌ایستا مواجهه با هستی در همین مکان و زمان فعلیه؛ مثلا در شهر فلان، خیابون بهمان، کوچه بیسار، پلاک ۳، طبقه اول روز ۹۸/۱۲/۳ ساعت ۱۳:۱۳:۱۳. یعنی دقیقا همین‌جا و همین‌حالا و از نظرگاه همین دوتا چشم.  اما انسان طور دیگه‌ای هم می‌تونی با هستی دربیامیزه و اون به صورت برون‌ایستاست. چیزی که خود انسان‌ها مدعی هستند که فقط خودشون چنین قابلیتی دارند. برون‌ایستا یعنی اینکه انسان می‌تونه خارج از زمان کنونی یا مکان کنونی خودش بایسته و از منظرگاه دیگه‌ای غیر از منظرگاه فعلی خودش به تماشای هستی بشینه. مثلا می‌تونه همین‌حالا خودش رو در ارگ بم در کنار لطف‌علی ‌خان تصور کنه یا خودش رو در قمر تایتان تصور کنه. می‌تونه خودش رو در سال ۱۴۰۲ تصور کنه که مثلا به فلان آرزوش رسید. حتی می‌تونه همین حالا در بیرون از خودش بایسته و نظار‌گر خودش باشه. حجم زیادی از دستاوردای گونه ما مدیون این ویژگیه که بهش اجازه می‌ده جهان‌های بیکرانی رو موازی با جهان کوچیک زیسته خودش بسازه و درون‌شون سیر و سفر کنه. حالا اگه از ما خواسته بشه که به مرگ